زیرزمین

خواب، سُرمه، خبرنگاری

امروز با به یاد آوردن خوابِ لِزِ دیشب شروع شد و با سرمه و جلیقه ی خبرنگاری به شب رسید.

ولی عجب دنیایی بود خوابِ دیشب. کاش اون جور بود زندگیم واقعا. 

۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بلندای بیماری

دیروز به بهار فکر می کردم. پسرکی که یک هفته نگهش داشتم، تا کسی پیدا شود که بخواهد سرپرستی یک بچه گربه ی احمقِ سرماخورده را قبول کند. چند بار بالای کابینت ها گیر کرده بود و تا من برسم به خانه، خودش را خفه کرده بود با میو میو کردن و کسی هم نبود که بشنود. روزِ آخر، انگار که فهمیده باشد قرار است برود، عصبانی بود و توی خیلی چیزها جیش کرد.

فکر کردم بهار که می آید، مسیرش حتما آن قدر سنگلاخ و برفی است که پاهایش زخمی و گِلی می شوند. آن قدر خسته است که بیشتر از سه ماه تابِ ماندن ندارد. نمی تواند خودش را کنترل کند. مریض می شود و می افتد یک گوشه، مثل آقا بهار. بعد خورشید افسار پاره می کند. همه چیز را می خشکاند. بهار هنوز مریض است و باقی طبیعت مجبور اند خودشان کاری بکنند که زنده بمانند. خورشید قدرتمند است، ولی مهربان نیست. بهار ضعیف است و از سر ضعف، مهربان. 

هرکسی نقطه ای دارد که اگر آن جا رها کند، بیمار می شود. این را پیشتر هم بارها و بارها گفته ام. گرهی هست که اگر باز شود همه چیز تا انتها می شکافد؛ محبتی که اگر به زبان آید، خستگیی که اگر مجال استراحت بیابد، تردیدی که نمازی را قضا کند، دردی که اگر ذره ای از نقطه ای که در آن مجتمع شده به بیرون درز کند.

زمستان همین ایستادن پای نقطه ای است که باید. مقاومت کنی تا همه چیز از هم نپاشد، تا نطفه ی حیات نسوزد و خاکستر نشود؛ به قیمت نفرت و نفرین و فرو ریختن و از هم پاشیدن.

۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۶:۲۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

از تهی سرشار

اوج ها و حضیض ها را بی نوشتن گذرانده ام. بعد، همه چیز که از سر گذشته، خواسته ام بنویسم و مزخرفِ خالص نوشته ام. به دوره ی حضیضِ زمستانه رسیده ام، و از سودنِ روحم به مرزهای شباهتم با دیگران، خیلی زود خسته می شوم. گمانم همین است که دوباره ناچار شدم بنویسم، باز هم کسی نیست که بتوانم حرف زدنش را تحمل کنم.

گفت: «چشم هایت انگار مه گرفته اند.» آن قدر دقیق گفت که به سختی اشک ها را نگه داشتم. خوشم می آید از دقتِ نظرش، از سلیقه اش، از گره زدنِ روسری اش. ولی می دانم که این هم مثل همه ی آن های دیگر، می گذارد و می رود و به راحتی از واژه هایی استفاده می کند که من جرئت ندارم حتا هجی شان کنم. نه که بِرَود، همان جا ایستاده و من کافی است طناب بیاندازم، و قدمی به جلو بردارم، و بردارم، و بردارم، که بفهمم از جایش تکان نخواهد خورد. واقعیت این است که هیچ کس از جایش تکان نخواهد خورد. هر طناب انداختنی بیهوده است.

قبل تر ها، از تنها دیدنِ خودم، و از تصورِ زندگیِ تنها و بدون همراهِ واقعی لذت می بردم، و فکر می کردم واقعا تنها هستم. بعد فهمیدم که تنها نبودم و نمی فهمیدم تنهایی چیست و دنبالش بودم، و حالا فهمیده ام و واقعا لذت بخش است. بعدتر، الهه را شناختم که بودنش بهتر از تنهایی بود، و سمانه موسوی و گلشن، و تنهاییِ واقعی که دست داد، یک سالِ تمام رنج کشیدم. حالا تکلیف چیست؟ اهلی ام کرده اند و رفته اند. اهلی ام کرده اند و بعد فهمیده اند من آدمِ اشتباه بوده ام. اهلی ام کرده اند و حالا من باید برگردم بروم دنبال آن مار زنگی که سبکم کند، بَرَم گرداند به سیّارَکَم.

از مادرم و پدرم از همان جهت دورم، که از الهه و گلشن، و این دردآورترین وضعیتِ این روزهایم بوده. مانده ام این میانه، نه هم سخنم را این جا پیدا می کنم و نه آن جا. حرفش را با من نمیزنند، ولی به هم می گویند و من می شنوم. همچنان می شود ترشی درست کرد، و چینی شکسته سمباده زد، اما زندگی با یک جمله، یا حتا کلمه، صفای مطلوبش را از دست می دهد و دیوارهای نقاشی شده اش فرو می ریزد و از صفا و صداقتی که خیال می کردیم هست، جز تظاهر نمی ماند.

وای اما -با که باید گفت این؟- من دوستی دارم

که به دشمن باید از او التجا بردن.

۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

گذشتن و رفتنِ پیوسته

روزگار می گذرد، گاهی آرام، گاهی آرامتر.

داشتم می گفتم: «فقط حواست باشد رفتنت، جلو رفتن باشد.» خندید: «یعنی جهت مرجحی در عالم وجود دارد؟» گفتم: «نه» و تمام این حرف ها از سرم گذشت که جهان در حرکت است و ما هم به ناچار به همان جهت حرکت می کنم که جهان و نکته تنها در این است که بی حرکت ننشینیم چون وقتی همه چیز به جلو می رود، نشستن مثل عقب رفتن است. حرفی نزدم، و باز در ذهن ذوق را مرور کردم در شنیدن نتیجه ی نزع زمان از هسته ی خرما.

تصورات و خیالات و خاطراتم مسکتم کرده اند. خواستم حرف از انّکَ کادِحٌ الی ربّکَ کَدحاً بزنم، یادم افتاد برای من اول زمینه چیدند، و قرآن، ختمِ کلام بود. دست کشیدم روی دامنِ تیره ی مانتو، و ذهنم را میانه ی راهِ فکر کردن به خانم نظرپور متوقف کردم. ناخودآگاه لبخند زدم و بعد یادم افتاد کسی رو به رویم بود که خیال می کرد جواب دندان شکنی داده. سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم. «مسخره نیست؟»
از خواب که بیدار شدم، مکالمه در نظرم هنوز زنده بود. یادم افتاد قبل از خواب، مثل همیشه، مشغول تصور کردن مکالمه ها بودم، و احتمالا این ها را در خواب ادامه داده بودم چون مسیر مکالمه نامحتمل تر از چیزی بود که خودآگاهانه انتخاب کرده باشم.

روزگار می گذرد، مثل مکالمه ای که در خواب رد و بدل شود. همان قدر بی بازگشت، همان قدر بی مجال کافی برای تصمیم گرفتن.

۰۴ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

از زنده بودن و زنده بودنِ پیوسته

روزها بی حوصله می گردیم. شب ها آرام نداریم. مدت ها برای سفر برنامه ریزی می کنیم. در سفرها به فکر خانه ایم. ماه را تماشا می کنیم، نور خورشید را بر پوست دستمان احساس می کنیم. مجله های علمی و فرهنگی را ورق می زنیم. وبگردی می کنیم. وبلاگ می خوانیم. چشممان از صفحه های مانیتور آزرده می شود و گوشی را کنار می گذاریم. کتاب را ورق می زنیم. می نویسیم. لباس می پوشیم، کفش به پا می کنیم و قدم می زنیم.

زندگی بیوده تر از این هم می تواند باشد؟

۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

صعود

در ژرفاژرف تاریکی و خاموشی، بانگی فراگوش ­ها رسید. مردی افتان و خیزان به نزدیک کلبه­ ها می­ آمد. خسته می­ نمود. چنان خسته که فهمیدیم خویشتن را به تنهایی از کوه بالا کشیده است. راه نادانسته به راه افتاده، یا در میانه ­ی مسیر، به حادثه ­ای گرفتار آمده بود. در روشنایی ماه نیمه، چندان کوهستان پیدا نبود که مردی را –خسته و بی ­مَرکَب، با عصای کوتاه و با توشه ­ی بسیار- یارای آن باشد که از سنگ­ ها و تخته سنگ­ ها بگذرد و تا کلبه ها برسد. او راه را نمی­دانست یا حامل تصمیمی چنان بزرگ بود که راست بالا آمدن از این جانبِ کوه را برگزیده بود.

ابرها دیگر بار روی ماه را پوشاندند. برق چشمان مردِ تلاشگر باز خاموش شد. دانستیم که دیگر بار او را نخواهیم دید و خبرش را نخواهیم شنید، چرا که بانگی دیگر شنیده بودیم و صدای مهیب ریزش سنگ ها را- چنان مهیب که صدای نفرت انگیز خرد شدن استخوان را در خود حل کند.

۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

زیر آسمان شب

بسیار گریستم، آرام و بی صدا، ایستاده، تنها و در خود فرو رفته. در روشناییِ مبهم دم صبح و در تاریکی و سکوت انتهای شب، چیزی هست که مثل سبکیِ روحِ بعضی آدم ها در من اثر می کند. انگار که محکوم باشم به گریستن، درد و لذتم قطره قطره شانه هایم را می لرزانَد؛ ایستاده ام و به خود می پیچم.

پیش از آن دو زانو نشسته بودم، میان پنج، شش نفر بیداری که ایستاده بودند گِردم و به آسمان نگاه می کردند. گردنم را بالا گرفته بودم و خیره به طلوعِ تک به تکِ ستاره های جبار، بلند بلند منزوی خوانده بودم: خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود.

پیشتر حتا، گرد هم نشسته بودیم و بازی کرده بودیم، و سرودهای قدیمی خوانده بودیم. هرچند که آسمان آن قدر صاف نبود و غبار داشت و افق محدود بود و روشن، اما آدم ها کم بودند و من صافی بودم. خوب شد که گلشن نبود.

۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ترس هایی که مثل سطل آب سرم خالی می شوند

قبلا هم یک بار دچار چنین حمله ای شدم. شب بود، ناگهان ترسیدم که تنها شوم، و به این بهانه مفصل گریستم. چهارشنبه غروب هم، اول معده ام از گرسنگی به سوختن افتاد، و بعد از گرسنگی ترسیدم، و از تاریکی شب ترسیدم، و از روشنایی موهوم تیر چراغ برق ترسیدم، و از آدماهایی که نگاهم می کردند ترسیدم، و از موتورسوارها و صدای نزدک شدنشان از پشت سر، و از خیابان شلوغ، و از کوچه ی خلوت، از کرکره ی مغازه ها، از ایستادن در پیاده رو و از راه رفتن. از همه چیز می ترسیدم و در قلبم خشک شده بودم. مثل نوزادی که چشمش هنوز درست نمی بیند، از هر چیزی می ترسد، و تنها به دست های مادرش اعتماد می کند. کودک ناتوانی بودم که در تاریکی خیابان گیر افتاده است و دیوانه وار دنبال دستی آشنا می گردد. بی تاب بودم. سیر نمی شدم. آرام نمی شدم. می ترسیدم که گریه کنم و می ترسیدم که تا خانه را بدوم؛ به تمام معنا گیر افتاده بودم.

برساوش بود که می توانست نجاتم دهد، که نداد.

۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

اثر هنری در کتاب «زبان، شعر، اندیشۀ رهایی»

پرسش از ماهیت هنر، حقیقت اثر هنری و منشاء و سرآغاز هنر از حمله مهم­ترین پرسش­ هایی است که فلسفه­ ی هنر باید به آن­ها پاسخ دهد. هایدگر، به عنوان فیلسوف مدرن، از دریچه­­ ی فلسفه­ اش به هنر نیز نگاه می­کند. فلسفه­­­ ی او به دنبال اعاده­ ی پرسش از وجود است و نگاهش به هنر نیز از این زاویه است که نحوه ­ی وجود اثر هنری را بررسی کند: هنر، یک جنبه ­­ی چیز بودن دارد و یک جنبه­ ی اثر بودن. تفسیر کدام جنبه ما را به ذات اثر هنری نزدیک می­کند؟ هایدگر دائما از خود سوال می­کند و مطالب را رفت و برگشتی پیش می­برد. به همین دلیل گاهی به نظر می­رسد پاسخی داده نشده چون راه حل سوال حاضر، نقض پاسخی است که به این سال منجر شده. تو گویی متن بیشتر از این که مجموعه­ ای از جواب­ها باشد، مجموعه­ ای از سوالاتِ پرداخته شده است: رابطه ­ی اثر هنری با دنیای اطراف چگونه است؟ اصلا آیا چنین رابطه ­ای وجود دارد؟ یا باید وجود داشته باشد؟ حقیقت و اثر هنری چه نسبتی دارند؟ این­ها نمونه­ ای از سوالاتی هستندکه این یادداشت در تلاش است بر اساس فصل کار هنری و حقیقت از کتاب «زبان و شعر و اندیشه­ ی رهایی» اثر مارتین هایدگر پاسخ دهد.

ادامه مطلب...
۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

Let's Play a Game #2

این ولی با قبلی فرق دارد. باید جمع شویم دور هم، جاهای جدیدی را کشف کنیم و معما حل کنیم. قاطی ماجرا شدن برای بچه های پردیس مرکزی دانشگاه تهران که خیلی راحت است، ولی همه ی آن هایی که بازی به هر نحوی گوشه ای از زندگیشان است، می توانند بیایند و بازی کنند و لذتش را ببرند. هم به آن ها که اهل ویدئو گیم اند خوش می گذرد، هم به آن ها که به بازی های رومیزی و معما و فانتزی علاقه دارند. هم به دانش آموزها، هم به دانشجوها، هم به آن ها که از این حرف ها دل کنده اند و زندگیشان را می کنند.

شور و شوق، راه رفتن، دیدن و بات تلگرام تنها ملزومات این بازی اند :)

برای شروع.

 

به همه این خبر را برسانید! شاید کسی که قرار است سنگ را نجات بدهد همان کسی باشد که فکرش را نمی کنید! 

۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid