ته ذهن من هم، گوشه ای هست پر از کتاب های نیمه نوشته. بادهای سال ها، گرد و خاک اتفاقات جورواجور زندگی را بلند کرده و روی این ها پاشیده، ابرهای سیاه سودا را از جا تکان داده و بارانی در تمام ذهنم باریده که نگو! قطره ها روی زمین به هم پیوسته اند و جوی شده اند و سر خورده اند به سمت آن گوشه ی قدیمی کهنه ی رنجور، کتاب های نیمه نوشته ی گرد روزگار بر آن ها نشسته.
.
حافظه ی قابل توجهی ندارم؛ اما جور غریبی، هر آدمی که نگاهم را لحظه ای به خودش خیره کند، پوف! یک جلد کتاب در ذهنم ظاهر می شود و تلپی می افتد آن گوشه. 
بعضی کتاب ها فقط جلد دارند: اون دختره که چشماش آبی فیروزه ای بود، اونی که گفت من مخالفم و نتونستم از رد صداش به قیافه ش برسم، اونی که بوی نیکا رو می داد ...
بعضی کتاب ها چهل پنجاه صفحه بیشتر ندارند، بعضی کتاب ها دائما نوشته می شوند و خط می خورند و کلفت و کلفت تر می شوند، چند جلدی می شوند، به چاپ چندم می رسند و هی به بقیه هدیه شان می دهم: این دوست قدیمی منه، بیا باهاش آشنا شو! مامان من آدم باحالیه، می خوای باهاش حرف بزنی؟ اسنیپ رو می شناسی؟ شخصیت محبوبمه!
گاهی می نشینم به ورق زدن این کاغذهای خیس خورده ی خاک آلود. بعضی غیرقابل خواندن شده اند، بعضی دورریختنی و بازیافتی، بعضی خوب است ترمیم شوند و از خواندن بعضی ها سیر نمی شوم. ساعت ها می نشینم گوشه ای، غرق کتاب...