زیرزمین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیله» ثبت شده است

چهار نعل

خواب آلودم. دستم را به میله ی بالای سرم گرفته ام. سرم را تکیه می دهم به دستم و می نویسم: خواب آلودم.


چشم هایم را می بندم و سعی می کنم کلمه  ی بعدی را پیدا کنم. در سرم می چرخم و می چرخم. خالی است. کلمه ها گم شده اند. بعدی را پیدا نمی کنم. هیچ زیر و رویی هم ندارد که بگردم. پس کلمه ها کجا می توانند باشند؟
یک هو سر و کله ی یک اسب کهر پیدا می شود. راه که می رود جای سم هایش کف ذهنم می ماند. دقیق می شوم، نعل ندارد. دو زانو می نشینم کنار رد سم ها.


دختری که از رو به رو می آید شبیه الهه است، گوشواره می فروشد. دستم به گز گز افتاده. قطار پر و خالی می شود. قرار بود کجا پیاده شوم؟ سرم را که بلند می کنم انگار از خلسه بلند شده ام. کمی طول می کشد تا چشم هایم به دیدن عادت کنند. دور و برم خلوت شده. بیرون را نگاه می کنم. همه جا پر از نور مصنوعی مهتابی است. پس اسب من کو؟

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دخترِ درخت به دوش

مرد میانسال کلید را در قفل میچرخاند و زیر لب بد و بیراه بار همسایه ها میکند.

آن طرف در، دختر چند لحظه ای متوقف شده و درخت را کمی جا به جا میکند تا جادست تنه ی آن بیافتد درست کف دو تا دستش.

مرد میانسال هنوز از دست همسایه های حساس و ترسو عصبانی است. حوصله ی این همه قفل و چفت را ندارد. واقعیتش، با دیدن آن ها کمی هم هول میکند. سعی میکند همزمان با باز کردن در کلید را هم از قفل خارج کند؛ اما کلید در قفل گیر کرده است و مرد مجبور می شود با در بچرخد.

دختر سعی میکند حواسش جمعِ درخت بماند و به سرو صدای قفل ها و چفت ها بی محلی میکند؛ چون هنوز از حالت درخت روی دوشش راضی نیست. با این حال وقتی سرش را بر میگرداند به سمت صداها و مرد میانسال را میبیند که یک پایش روی سکوی جلوی در خانه است و پای دیگرش آویزان و دستش به کلید است و کلید به قفل و قفل به در، نمیتواند خیلی حواسش را کنترل کند و درخت باز هم چند سانتی سر میخورد و کف دستش را میخراشد.

نگاه مرد درست می افتد به چشم های دختر و بعد از آن کم کم سر میخورد و روی درخت می افتد، بعد دوباره خیره میشود به چشم های دخترِ درخت به دوش و سعی میکند نگاهش را همان جا نگه دارد.

برعکسِ مرد میانسال، نگاه های دختر به پایی که آویزان مانده خیره میشود و خیلی بالاتر نمیرود. چند لحظه با خودش کلنجار میرود تا بالاخره میتواند حواسش را جمعِ درخت کند. نگاهش را برمیگرداند و مشغول کار خودش میشود

مرد پای آویزان مانده اش را روی سکو میگذارد و در حالی که سعی می کند چشم از دختر برندارد، کلید را از قفل بیرون می آورد. جوری به درخت و دختر نگاه میکند که انگار کیلومترها دورتر در افق ایستاده اند و باید کلی تلاش کرد تا فهمید دقیقا چه چیزی آنجاست. یک جور مه شاید، یک جوری که خودش هم تلاش میکرد بفهمد.

حالت دختر درخت به دوش اما خیلی عادی و روشن راحت است. به خاطر همین توضیح و توصیف زیادی نیاز ندارد.

مرد میانسال هم درست به همین دلیل دوباره شروع کرد به بد وبیراه گفتن به همسایه ها. واضح است، چون چیز دیگری برای فهمیدن وجود نداشت.

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هیولا

 از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر می­شود

 

بعضی وقت­ها که حالم خوش نیست، دور و بری­هایم سعی می­کنند دائم همراهم باشند، به هر بهانه­ای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آن­ها نمی­دانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمی­دانم، احتمالا خواب بوده­ام یا خیلی غرق تخیلات روزمره­ و نفهمیده­ام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بی­شکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بی­شکل و صورت، همزیستی دل و روده­ام با آن است. هیچ نمی­فهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیال­بافی می­کنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمت­های یک هیولای درونی شده بودید، کوچک­ترین شکی بر درستی نوشته­هایم به خود راه نمی­دادید.

وقت­هایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبه­ی جنون می­رساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر می­شود. این حالاتِ دیوانه­وار هر سه-چار هفته­ یک بار شدت می­گیرند و هر بار شدیدتر می­شوند تا این­که خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم می­کنم. نمی­دانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه می­روم و سعی می­کنم کم­تر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه می­شوند. خندیدن­های چند روز قبل سال­ها عقب می­روند و من آدم­ها را در زمان گم می­کنم. این­جور وقت­ها کسانی که تا دیروز دوست­شان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشم­هایم پیدا می­کنند. سعی می­کنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آن­ها نمی­دانند چیزی که در چشم­هایم دیده­اند، صورت بی­شکل یک هیولا است. فکر می­کنند در خودم فرورفته­ام. اما من می­دانم؛ آن­ چه آن­ها را به این فکر می­اندازد، پیله­ای است که هیولا دور من تنیده. پیله­ای که هیچ پروانه­ای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی می­کنم آن را از درون پاره کنم.

۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid