زیرزمین

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوه» ثبت شده است

دنیای بزرگ قاصدک‌های کوچک

چیزی در هوا عوض شده بود و این را می‌شد حس کرد. جنس بادی که از لای درز پنجره می‌وزید فرق داشت؛ بوی برف‌های کهنسالِ دوردست‌ها را با خود می‌آورد. ماشین آهسته آهسته منحرف شد به سمت راست، کمی در شانه‌ی خاکی پیش رفت، و ایستاد. در را باز کرد. دستی که به سویش می‌آمد را میانه‌ی راه پیدا کرد و بی‌قرار از نفس کشیدن و بوییدن، پیاده شد. دست‌ها را محکم گرفته بود و با این حال دائما سکندری می‌خورد. آرام نداشت. آتشی درونش روشن شده بود، جویباری به راه افتاده بود. ذرات کاه در او به حرکت درآمده بودند و به سمت جان هستی کشیده می‌شدند. ستاره‌ها و سیاره‌ها در او شکل می‌گرفتند و می‌درخشیدند و به هم می‌خوردند و سیاهچاله می‌شدند. قدم‌هایش صدای علف تازه داشت. پارچه‌هایی که در باد می‌رقصیدند گوشش را غلغلک می‌دادند. همیشه زیر نور ماه نواخته بود و حالا قرار بود آفتاب به نواختنش گوش بدهد. قرار بود صدایی از سیم‎های، چنان که گفته‌اند، طلایی برخیزد، به گرمای روشن آفتاب بپیوندد و با باد همسفر شود. صدای نواختش قرار بود دورتر و بالاتر از خودش برود. می‌دانست که می‌رود چون باد را لای انگشتانش حس می‌کرد که می‌گذرد و بالا می‌‎رود. این باد صدا را تا ناکجاآباد می‎برد، همان طور که، گفته بودند، دانه‌های قاصدک را. قاصدک‌ها، دانه‌ای در دست، مثل صدای ساز پخش می‌شوند و می‌رقصند و بالا می‌روند و در دورها گم می‌شوند.

وقتی که آتش و رودخانه و اسب را، بالاخره، در خود گنجانید، کمک خواست و نشست و ساز را گرفت. سفیدهای باربرداشته را همراه بوی علف‌ها و سردی بی‌رمق برف‌ها و همهمه‌ی دور حشره‌ها راهی کرد. باشد که شب به مذاق آفتاب هم خوش بیاید.

موقع برگشت به نظرش آمد شانه‌ی خاکی، جاده‌ای بوده است کوتاه و فرسوده، جدا از مسیر اصلی.

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

کوه نقطه‌ی آغاز ندارد

دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود می‌آورد. برگشت به سمت قدم‌هایی که صدایشان نزدیک می‌شد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گل‌ها سرخ بودند. یکی را که بین انگشت‌هایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.

...

قدم گذاشتیم روی سینه‌ی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی قله. پنجره باز بود. پیدا بود که باد سفیدیِ ابرها را به گونه‌اش میکشد.

۱۹ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خوشی های زندگی

دارم فکر می کنم چرا من این قدر خوب و روان سختی ها و دلخوری ها و غم و غصه هام رو می نویسم؛ ولی هیچ وقت به صرافت این نمی افتم که خوشی های  زندگیم رو هم با ملت به اشتراک بذارم. مثلا چرا هیچ وقتی ننشستم اون لحظه ای رو توصیف کنم که تو جنگلای ارسباران تو یه بی راهه ای نشسته بودم و بین برگ ها و بوته ها کم کم دیدم درست رو به روم یه پرنده ی وحشی خوش صدا نشسته، و غذا دهن جوجه هاش میذاره.

یا اون لحظه ای رو که خرگوش از کنار پام دوید و رفت تو سوراخش.

یا اون موقعی که خیلی بچه بودم  و رفته بودیم کوه و من یه عالمه گردالی هایِ مشکی جمع کردم که تو آتیش خوب می سوخت و کسی بهم نگفت سرگین چیه. :دی

یا این که امروز سه ساعت رفتم دارکوبا و با چسب چوب روی تپه هایی که پس فردا می خوان برن مطب خانم دکتر بافتِ کرت و اینا درست کردم؛ اصلا همین دیروز که نیم ساعت با فرزانه و یاشا دُورِ یه شیتِ دویست و بیست چرخیدیم و چه قدر مضحک بودیم.

سوال بنیادی ترم اینه که چرا غم در من بیشتر اَثَر می کنه؟

و یاد سوالی می افتم که زمانی ازم پرسید-و من بعدها چقدر به خاطرش سوختم. پرسید :«چرا همه ی شِعرا از عشق حرف میرنن؟ این موضوع چی داره که این قدر روی ما تاثیر می ذاره؟» و گفت که این روزا به این مسئله خیلی فکر می کنه. من هیچ حدس نمی زدم که قراره به همین زودیا با خودم بگم: «عاشق شده...»

خلاصه که انگار من بلدم تو غم غوطه بخورم؛ تو خوشی نه. چرا؟

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دقیقاً قدم اول

مثل بچه ی دوساله ای که تازه دستش را به لبه ی مبل می گیرد و با هزار زحمت بلند می شود؛

مثل بچه ی دوساله ای که هنوز راه رفتن یادنگرفته میخواهد بدود؛

مثل بچه ی دوساله ای که هرچند با سر زمین خورده، اصلا ناراحت نیست؛

دوست دارم تمام دنیا آبرنگ هایم را ببینند، تمام دنیا.

 

water color

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid