زیرزمین

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یزد» ثبت شده است

سفرنامه ی یزد-هفت

خانه، دوباره همه چیز دُرُست عین قبل.

مرد دیر آمده از راه سفر

عصر

رسید :)

 

په نون: بابت همه ی شعرهایی که این مدت دست کاری کردم از شاعر تشکر دارم که این فرصت رو بهم داد. (دستور زبان :| )

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-شش

خوب است اولین بک آپ پوینت زندگی من همین جا باشد. یک ماه بعد، یک سال بعد، هروقتی که خَسته شدم، دوباره مثل یکی دو هفته پیش فَرسودگی و تنهایی به تمام عَواطفم غلبه کرد، ری استور کنم خودم را و برگردم به حالت خلسه و فراموشیِ این روزها. اَصلا یادم برود که گلشنی هست (وَ مردک ریشویی) الهه ای که مُدتی است فاصله جایش را گرفته و محبّتی که در دل من به ریحانه و زهرا و میچی و سارا و مصلح هست و آزارم می­دهد. کدام احمقی از مَحَبّت هایش به دیگران چُنین جَهَنّمی می سازد که من؟!

این بی­تفاوتی را که سفر در من ایجاد می­کند دوست دارم. انگار که تمام عالم نیست جز من و امیرمهدی و احسان و مامان و بابا. هرچه اطرافمان آدم کمتر باشد، غوری که در خانواده می­کنم هم عمیق­تر می­شود.

امروز از مِهریز رفتیم به عید دیدنی خانه­یِ یگانه. شولی خوردیم و من لَذّت بسیار بردم از نوع کَلِمات و آوای پدرش، و صِراحتِ لهجه­ای که پیش­تر در یگانه دیده بودم و فَهمیدم که از پدر به ارث برده. مُهلتِ حضورمان تَمام شد. در را باز کردیم:

«خداحافظ آقای شوق الشعرا!

خداحافظ یگانه! تا مِهر ماه صبر نمی­کنم که در دانشگاه ببینمت! زودتر بیا!

خداحافظ مَسجدِ جامعِ شگفت!

خداحافظ کوچه پس کوچه­های عَجیب! دیوارهایِ بلندِ کاه­گلی!

خداحافظ آتشکده! بویِ عود و کُندر! (وای که چه مَحَبّت غلیظی در من هست به شما)

خداحافظ میدان میرچخماق!

تکوک!

اله آباد!

قلعه ماهان!

خانه­ی تاریخیِ ملک ثابت!

خداحافظ یزد!

یگانه...»

سوار شدیم و رفتیم. فردا صبح سوار می­شویم به مقصد خانه.

چه ره­آورد سفر دارم از این راه دراز

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-پنج

دیشب باید شماره­ی پنجم سفرنامه­ ی یزد را می­نوشتم، که خواب بودم.

یک ساعت قبل از تحویل سال در خیابان­های یزد می­چرخیدیم به دنبال آتشکده. گفته بودند مراسم نوروز دارند و غیره. آدرس پرسیدیم، با لهجه­ ی یزدی فوق­ العاده­اش گفت که الآن طرف آتشکده نروید که شلوغ است. آنچه بود با تصور ما تهرانی­ها از شلوغی دنیایی تفاوت داشت. اصلا آدمی نبود! قدر یکی دو متر صف را می­گفت ازدحام! کمی خندیدیم. بعد هم از دم در راهی­مان کردند به سمت باغ دولت­ آباد. به این بهانه که این­جا برنامه­ای ندارد. تحویل سال بین درخت­های باغ خوبِ دولت آباد بودیم و الخ.

حق بود که دیروز را نمی­نوشتم اصلا. حالا اصلِ کار، امروز.

رفیقی دارم که اهل یزد است؛ از آن تیره طایفه­ های نام آشنا: ملک ثابت. سفارش کرده بود که موزه­ی آبگینه­ ی اله آباد زارچ را ببینیم. رفتیم که ببینیم. قدم قدم که رفتیم سر از خانه­یِ تاریخیِ ملک ثابت درآوردیم که از قضا موزه­ ی آبگینه هم همان بود! همان اوایل بازدید فهمیدیم که اسم آقای راهنما ملک ثابت است. آقای راهنما هم فهمید که ما هم ملک ثابتی می شناسیم. خلاصه که آقا عموی رفیقمان از آب درآمد و حسابی هوامان را داشت. چرخی در اله آباد زدیم. چقدر همه جا مسجد دارد! یزد هم همینطور بود.

بیابان

و بعد هم سر زدیم به آشناهایمان، عید دیدنیِ خانه­ ی دوستِ زمانِ دانشگاه پدر، مرد خوش صحبت. متاسفانه این طور آدم­های پرحرف معمولا حوصله­ام را سر می­برند. نمک هم به اندازه­اش خوب است. یکی دو تا شوخی اول و آخرش را دوست داشتم. باقی را اصلا نشنیدم چون دیگر محو شده بودم در داستان مصورِ اینترنتی خودم که ببینم نویسنده چه به سر کادیس اِتراما دی رایزِل آورد و فرانکنشتاین چه کرد و به همین ترتیب تا انتها.

سه دیگر نوبت دوستِ من- یگانه­ی شوق الشعرای خوب. نشسته بودم لبه­ ی پیاده راهی که منتهی می­شود به بنای امیر چخماق/چقماق/چخماخ. مشغول کامل کردن اسکچ های دیروزم بودم که شنیدم: مهدیه! 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد

و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟

۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-چهار

علیرغم اشتیاقم به یزد، تمام امروزمان جلوی در تعمیرگاه گذشت؛ همین قدر مزخرف. لذا از عکس­های دیروز آپلود می­کنم جهتِ خوشیِ دل.

خانه ی طباطبایی ها

 

ابیانه، موزه ی زنده

ناگفته نماند که رفتم دستشویی، خواستم بلند شوم، دیدم شلنگ ندارد. مصیبتی بود.

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-سه

دیشب ننوشتم که چه بادی بود در ابیانه. صدای باد که می­پیچید بین کوچه­های سربسته ودرخت­ها چیزی کم از صدای غریدن­های ارس نداشت. زدیم بیرون که برای شام چیزی پیدا کنیم. همه جا فقط درِ بسته بود و دیوار. دست آخر بقّالی کوچکی پیدا شد که پیرمردی لابه­لای قفسه­ها و یخچالش دیده می­شد. به تمامی پیدا بود که خواب ندارد. مغازه­اش بوی دود سیگار می­داد؛ اما فهمیدیم که خوش­صحبت است.

باقی ماجرا راه بود و راه بود و راه. از کنار شهرهایی رد شدیم که پیش از فقط اسمشان را شنیده بودم. اردکان، مهاباد، میبد. همه­ی سعی­ام بر این بود که خلاف عادت کودکی تکان­های ماشین بی­هوشم نکند. موفق شدم و حجم خوبی از این موفقیت را مدیون بازی «از سرعت خود به کاهید» ام که هنوز شگفتی خودش را از دست نداده.

باید بگویم که آسمان اینجا عمق شب قبل را ندارد. اول شب جبار پیدا بود، حالا نمی­دانم به خاطر نور افکن­های مزاحم است که نمی­بینمش یا غبار یا ابر. مشتاقم به فردا صبح، به یزد.

نکند کسی زخوشی سفر... 

۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-دو

کاشان، شهر لواشک و گلاب :)

سوار شدیم به قصد باغ فین کاشان. گردشگر خارجی بیشتر از ایرانی دیدیم. از چهره­های تیره­ی سوخته با ریش کوچک روی چانه یا لباس رنگی بلند و گلدار بود تا موی دو رنگ اروپایی و چشم آبی. نمی­دانستم حمام فین کاشان –و در نتیجه صحنه­ی قتل امیرکبیر- هم درست داخل باغ فین است. دلم اندکی گرفت، اما از طرح­های امروزم راضی بودم.

طبیعتا مسیر کاشان تا ابیانه را خوابیدم؛ هرچند که از یک طرف همایون نه فرشته ام نه شیطان می­خواند و از طرف دیگر صداپیشه­های انیمیشن سینگ.

غروب به شهر سرخ ابیانه رسیدیم. آن طور که همه جا می­گویند «موزه­ی زنده» نیست. سر جمع صد خانواده­ی ساکن دارد و باقی درها همه قفل و چفت. هر ده، بیست متر یک تیر چراغ برق کاشته­اند که نور می­اندازد رو شاخ و برگ درخت­ها و سایه درست می­کند. سعی می­کنم تصور کنم ماه کامل چقدر با این نور مصنوعی تفاوت دارد. از حق نگذریم آسمان ژرفی دارد. جبار درست بالای سرمان می­درخشد... باید لیزر بخرم کنار نقشهی آسمان کنار دستم باشد همیشه. به درد خودم نخورد همسفرهایم مستفیض میشوند:)

تا سفر چه زاید باز!

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-یک

صبح زود سوار اِلی شدیم. همین که تکان خوردن­های ماشین شروع شد؛ طبق عادت کودکی خوابم برد. چشمم را که باز کردم تقریبا هیچ چیز از پشت پنجره دیده نمی شد. اول فکر کردم مه گرفته. بعد که سرم را چرخاندم فهمیدم شیشه بخار کرده. نزدیک قم بودیم و بر خلاف انتظار با هوای خیلی خیلی سردی مواجه شدیم. مشتاق بودم که زهرا کبیری را ببینم. از بچه های دوره است و از دوست هایی که چندان همدیگر را ندیده­ایم. س­م­س نرسید و فهمیدم که رفته کتابخانه که درس بخواند. گذشت.

دوباره راه:

-از سرعت خود بکاهید!

-کاهید به گوشم!

کَهَک، خانه­ی ملاصدرا...

صدا در گوشم می­پیچد: مُلا مُحمّد صَدر!

خالی و خلوت است، تمام برای خودمان. نماز می­خوانیم. از چند زاویه درها و اتاق­هایش را می­کشم-خیلی غیرحرفه­ای، بدون جزئیات، اسکچ گمانم. زیباست، بسیار زیباست. دور می­چرخم و با خودم تکرار می­کنم: این جا را خودش ساخته، همه را خودش نقشه کشیده، یحتمل پا به پای شاگردهایش هم کاه­گل. عجیب که بعدها، در همان زمان صفویه، عصّاری ساخته­اند کنار خانه اش.

 

و از کمی دورتر:

 

خانه ی ملاصدرا

-از راست برانید

-رانید به گوشم!

شب است. رسیده­ایم به کاشان و در اتاقی آرام گرفته­ایم. مرا سفر به کجا می­برد؛ نمی­دانم...

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid