زیرزمین

۱۲ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

چون طفلِ دوان از پیِ گنچشکِ پریده

بیشتر می‌خواستم، کمتر داشتم. آن قدر کمتر که سر آخر رفت، و من ماندم و دست‌های چنگ‌زده به خالی. بدتر این که گفت گاهی شک می‌کند. البته جدی نبود. می‌ترسید چیز دیگری بخواهد، می‌دانست که نباید بخواهد. این که جرئت داشت چنین چیزی را به من بگوید، گرد از آینه‌ای زدود که با زحمت خاکش کرده بودم. نگفتم که می‌خواستمش. می‌دانستم که نباید بخواهم. دلم به شکستن آینه اما نمی‌رود: هفت سال بدبختی می‌آورد. 
می‌گویند پشت دریاها شهری است. شاید فراموش کردن به زحمت رفتن بیارزد.

۲۳ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفر، کویر، خشم

سفری چهار روزه بود، که از کویرِ طبس شروع می­شد و شب به شب تا کاشان و ابیانه می­رفت. شدّتِ تنوعِ هم­سفرها شگفت انگیز بود. از هر نوع دانشجویی که در دانشگاه ممکن بود، در اتوبوس هم دیده می­شد. روزها در اتوبوس، یا پیاده، در راه بودیم. شب ها یا مشغولِ رصد، یا درگیرِ بالا رفتن از دیواره­ی دره، یا در تلاش برای پیدا کردنِ مسیرِ برگشت در کویر مصر، یا سرگرم مشاعره در اتوبوس. شب سوم، که پیش تر از آن با هم آسمانِ شب را رصد کرده بودیم و شغال­ها را دور کرده بودیم و از دره زنده و سالم بیرون آمده بودیم، آتش را خاموش کردیم که به روستا باز گردیم و بخوابیم، و نورِ چراغ­های روستا گُم شده بود. رئیسِ سفر، پیدا کردنِ مسیر را به گردنِ خودمان گذاشت. در شلوغی و سردرگمیِ تصمیم­گیری برایِ انتخابِ مسیر، پسرکِ دانشجوی پرستاری صدا بلند کرد و نظری داد، و بعد گفت: «شما که نمی­خواید سَرنوشتِتون رو دستِ یه عِدّه زن بسپرید، پس پیشنهادِ من رو قبول کنید.» چند لحظه سکوت حاکم شد، نمی­دانم از سرِ کارآمدیِ پیشنهادش بود، یا بی­مبالاتیِ کلامش.

سکوتِ دیگران از تَعَجُّب بود یا رضایت یا دلگیری، خشم سر تا پای من را گرفت و در سرمای شبِ کویر داغ شدم و چشم­هایم سوخت. گفت: «خب؟» و صبرِ من شکست و داد زدم: «از نظرِ من هیچ شوخیِ جِنسیّت­زَده­ای پذیرُفته نیست!» دهن باز کرد که چیزی بگوید، و من دوباره فریاد زدم: «حرف نزن!» چیزی در من به کار افتاده بود که باز داشتَنی به نظر نمی­رسید: «حرف نزن!» شدّتِ آرامش در من به حدی است که در همان سه روز، به سکوت و نرمی و آهستگی شناخته شده بودم. درست یادم نیست که دستِ آخر به مسیری که من در ادامه پیشنهاد کردم عمل کردند، یا آن دانشجوی پرستاری، مهم هم نیست. تمامِ راه خیره به خودم نگاه می­کردم و نمی­دانستم چه در من جَرَیان دارد. از تَمَوُّجِ عواطف دست و پایم می­لرزید و سرم داغ بود، عقلم گرم بود و فکر نمی­کرد. دو ساعت در تاریکی پیاده راه رفتن، قوت را به قدم­هایم برگرداند. به کیسه خواب که رسیدم، تازه سرد شده بودم و فکر کردن به خستگی غلبه می­کرد.

چه شد که خشم، بی­اجازه­­ی من در سرم راه افتاد و کلمه­هایش را خودش انتخاب کرد و خود را از دهان من بیرون ریخت؟ پیشتر کجای فکرها و تصمیم­هایم ایستاده بود که من نمی­دانستم هست، و به این قُوَّت هم هست؟ من گفتم حرف نزند! من که همیشه آرام با همه راه می­آمدم و هیچ دلم به رقابت هم نمی­رفت و هرچه ابرازِ بیزاری بود از هر کس می­شنیدم، و صبورانه و هم­دلانه هم می­شنیدم، و می­گفتم کجای گفته­هایش منطقی نیست، یا خلافِ واقع است، یا از سرِ بغض بوده، و می­نشستم که باز بگوید و راه گفتوگو بسته نشود. من درِ گفتن و شنیدن را با فریاد بستم، و دو ساعت کافی بود که قدم­هایم دوباره روان شوند و با عقل سرد بنشینم به فکر کردن. حالا که نشسته­ام خشم کجاست؟ دوباره کدام گوشه ایستاده به تماشا؟ کِی دوباره می­جهد و نخِ دست و پا و کلامم را به دست می­گیرد و هر طور که بخواهد می­گرداند؟ خشم جنونِ آنی است، تصدیق می­کنم. امّا اگر جنون یعنی اراده­ام و اراده­ی از کف دادنِ اراده­ام دست خودم نیست، پس نسبت دادنِ این فریادها به خودم چه معنی دارد؟ چه تضمینی هست که هر لحظه خشم سَر بُلَند نکند و اراده­ام را از من نگیرد؟ و البتّه آرامشی که در رفتارم چشمگیر بود، دیگر فضیلت نیست؛ خشم بوده که رهایم می­کرده به حالِ خودم. رخوت است که به فضیلت تعبیر می­کردم در خودم، و نگاه می­کردم و در اطرافم می­دیدم و می­خواستم، مثلا، به برادرم کمک کنم کمتر عصبانی بشود! هرچند، این­ها هیچ با آن چه همه درباره­ی خشم می­گویند نمی­سازد. همه خیال کردند من عصبانی شدم، من هم خیال کردم عصبانی شده­ام، بی که در لحظه بدانم خشم مختار عمل می­کند، بعدتر یادم آمد که نه تصور کردم عصبانی شدن را، آن طور که قبل از انجام هر عملی تصورش می­کنم، نه تصمیم گرفتم که خشمگین بشوم. حتا بعد حسرت خوردم که چرا این طور بی­بازگشت راه گفتوگو بسته شده. جنون در من به تماشا نشسته. هر کجا خوش بیفتد، دست می­اندازد و همان می­کند که بخواهد. در همه شاید همین است.

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سکوت

این سکوت طولانی چند هفته ای به خاطر این نبود که حرفی نداشتم. شدت حرف ها و اتفاق ها و التقاط احساس ها آن قدر زیاد بود که نمی توانستم حرف بزنم. حتا با خودم هم حرف نمی زدم. گذشت زمان، و تعریف کردنِ یکی دو اتفاق برای دیگرانی که خوب گوش می کردند، آرام ترم کرده.

سرتیتر خبرها:

سفرِ سه شبه به کویر مصر و بقیه، شامل: جبار، شهاب، گیر کردن در کال جنی تا نیمه شب، مسجدها و امامزاده های دلبر، داد زدن، خرس برادر، خود خرس، دکتر، میخوای باهات بیام اون پشت مُشتا کارت رو بکنی، جبار، جبار، جبار، دعای عهد.

بد حالی، میخچه، کافه برد، خونه تکونی، مازل، سرمد و بازی به طور کلی، پیلوس، حلقه ی تاریخ معاصر، بدحالی، سفر، ترجمه، ترجمه، بازی برای شش هفت تا از بچه های کلاس، المپیاد دانش آموزی منطق، بلک باتلر، بریکینگ بد، دارکوبا، فائزون.

بزرگ ترین چالش شاید همان سفرِ کویری بود. آشنا شدن با آدم هایی که کیلومترها فاصله بینمان بود. از رئیس اردو، یا همان خرس، که اگر ده دقیقه کنارش باشید خرس بودنش را تصدیق خواهید کرد، با بوی عرق و موهای فرفری سروصورتش و رفتار بزرگترگونه ی محبت آمیزش که نمی دانم مرا به یاد چه کسی می اندازد؛ تا پسرک دانشجوی پرستاری که سرش داد زدم. (من! من سر کسی داد زدم! حتا همان خل و چل ها هم که دو روز بیشتر مرا ندیده بودند، از تعجب خفه شده بودند، حتا خرس.) هم سفری که تازه در سفر شناختمش، تنها چادری گروه چهل نفره بودن و از آقای کردِ تجزیه طلبِ گروه فندک بازی یاد گرفتن،که آخر هم نفهمیدم آن دو تا کرد دوستِ خالی اند یا دوست دختر پسری در کار است. این ها و خیلی چیزهای دیگر. چیزهایی که با من بودن من اتصالی کردند. بین چادر آستین دار و چادر ساده و مانتو، بین سکوت و اظهار نظر و شوخی، بین ترک جمع و داد زدن معلقم. اتفاق هایی که من را به منی که نمی شناختم نزدیک تر کردند. منی که دوست ندارم یا از او بی خبر بودم. چه قدر از من هست که هنوز بی اطلاع من، دارد از غذایی که می خورم تغذیه می کند و بزرگ می شود؟ 

سال نو؟ خنده دار نیست؟!

 

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۰ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

راهنمای سفر به تالاب کانی برازان

یکی از سایت های پرنده نگری بین المللی ایران، در جنوب دریاچه ی ارومیه، آذربایجان غربی، حوالی میاندوآب.

ما از گوگل مپ به عنوان بلد استفاده کردیم. بد نیست. مسیرهای مختلف را نشان می دهد، گاهی اوقات غذاخوری ها را هم معرفی می کند و برایتان حساب می کند چه قدر راه تا مقصد باقی مانده. به هر حال زیاد روی درستی حرفهایش حساس نکنید. بعد می گویم چرا.

برای دیدن فامیل ها، اول رفتیم تبریز و یکی دو روز آن جا توقف کردیم. شما اگر فامیل ندارید میتوانید این کار را نکنید، اما مسیر احتمالا طولانی و حتما زیبا است و من پیشنهاد می کنم همین روش را پیش بگیرید. خصوصا اگر بخواهید در مسیر کنار مناظرِ دلبر توقف کنید و قدمی بزنید. البته برای بعضی ها دیدن کوه و سنگ خسته کننده است، نمیدانم. به هر حال سلیقه ی خودتان را هم لحاظ کنید. اگر صبح راه بیفتید و همین طور آهسته برانید، برای ناهار می توانید یکی دو درخت پیدا کنید، کنار بکشید و زیر سایه -و اگر فصل درو باشد، کنار خوشه های طلایی گندم- بساط چای و غذا پهن کنید. حواستان باشد بچه ها -یا بزرگترها- داخل گندمزار نشوند و ساقه های گندم را نشکنند. 

تبریز شهر پرگردشگری است، فکر نمی کنم برای اسکان دچار مشکل شوید. ستاد اسکان فرهنگیان و استادسرا های دانشگاه آزاد گاهی به درد بقیه هم می خورند، می توانید امتحان کنید. می توانید سراغ شهرهای اطراف هم بروید. اهر یا هریس گزینه های خوبی هستند. بد نیست قبل از رفتن کمی سراغ محلهای اسکان را از گوگل بگیرید. به هر حال نمی توانم در این زمینه کمک چندانی بکنم، چون همیشه شب را خانه ی فامیل مانده ایم!

مرحله ی بعدِ سفر، بهتر است از صبح روز بعد شروع شود، یا روز بعدتر، هر قدر که دوست داشتید در تبریز بمانید، اما موقع راه افتادن صبح راه بیفتید و گوشی تان را چک کنید که شارژ داشته باشد و وسط راه بدون گوگل مپ رهایتان نکند! حتا بهتر است یکی دو نفر هم زاپاس تلفن همراه و نقشه داشته باشند. اگر بخواهید مثل ما جاده ها را با حوصله برانید - که من باز هم پیشنهاد می کنم همین کار را بکنید- غروب به تالاب خواهید رسید. 

جاده ها در این مرحله غالبا دو طرفه و دو لاین اند، بدون گارد ریل و گاهی بدون شانه و یک ساعت آخر هم که خاکی است. اگر راننده ی ماهری با خودتان داشته باشید، بهتر می توانید از منظره های مسیر لذت ببرید. خصوصا که باغ های میوه و تاکستان ها در بعضی منطقه ها -مثل آذرشهر و مراغه- منظره های زیبایی می سازند. اگر پاییز سفر می کنید، شیره ی انگور مراغه را حتما امتحان کنید. پیشنهاد من این است که آخر شهریور سفر کنید. هم انگور هست، هم پرنده ی مهاجر، هم از گرمای مگس پزِ سرِ ظهر نجات پیدا می کنید! داشتم می گفتم، جاده ها هرچند دوطرفه اند، اما چندان شلوغ نیستند. ماشین سنگین هم هست، اما زیاد نیست. یک ساعت آخر هم که پناهگاه پرندگان است و راه انداختن دم و دستگاه جاده سازی درست نیست. با ماشینی بروید که بتواند مسیر سنگلاخ را تحمل کند. سواری های معمولی غالبا مشکلی ندارند، ما با یک ال نود و یک پژو رفتیم و کسی توی راه نماند :)

برای ناهار بناب کبابی را از دست ندهید! بناب در مسیر نیست، اما با مراغه فقط ده دقیقه فاصله دارد. از گوگل بپرسید و سراغ روستاهای اطراف مراغه بروید تا ظهر. ما رفتیم ورجوی که معبد مهر را ببینیم. گوگل مپ هدایتمان کرد به جاده ی خاکیِ باغات، در حالی که مسیر آسفالته ی درست حسابی هم بود و پرسان پرسان پیدایش کردیم. همین است که می گویم زیاد قابل اعتماد نیست و باید هر از گاهی با محلی ها مسیر را چک کرد. تقریبا همه فارسی می فهمند، اما جوانتر ها راحت تر صحبت می کنند. اگر ترکی بلد نیستید از آن ها بپرسید. راننده ها و کشاورزها هم گاهی می توانند کمک خوبی باشند.

گرسنه که شدید، راه بیافتید به سمت بناب. ما به پیشنهاد گوگل در غذا خوری صومی ناهار خوردیم. جای کوچکی بود، اما چیزی که برایمان آوردند، واقعا بناب کبابی بود! بعد که خوردیم و بیرون رفتیم، فهمیدیم که میزبانمان برنده ی جایزه ی اول جشنواره کباب بناب بوده و اووف! کجا برده ما را گوگل مپ. خلاصه که جاده ی خاکی را از دلمان در آورد!

و تالاب :)

نگویم از پرستوها و اردک ها و چلچله ها و لک لک ها و همه ی پرندگان دیگری که اسمشان را بلد نبودیم. کمی قبل از قره داغ جاده خاکی می شود. دیگر باید آهسته آهسته بروید و از مسیرتان حظ کنید! لباس و چهره ی مردم روستاهای اطراف جاده دیگر شبیه کردهاست. ترکی بلد بودن هم دیگر به کارتان نمی آید. کردی بپرسید و اگر بلد نیستید، فارسی. باز هم می گویم که مردم بومی گاهی مسیرهایی کوتاه تر و زیباتر از گوگل پیشنهاد می کنند. پرنده شناس با خودتان ببرید، هرچند بدون دانستن اسم پرنده ها هم می توانید از زیبایی شان لذت ببرید.

طبیعتا پشه زیاد است! حتا با یکی دو ساعت کنار آب ایستادن هم از نیش پشه ها در امان نخواهیدبود؛ خصوصا اگر پوست حساسی دارید. من که بیچاره شدم! اگر می خواهید شب را کنار تالاب بخوابید حتما باید از قبل فکری برای این مشکل کرده باشید. از داروخانه کرم های مخصوص بخرید و پشه بند با خودتان ببرید. کنار تالاب ساختمان پرنده نگری هست، شاید بتوانید برای اسکان از نگهبانان ساختمان، اتاق یا تخت اجاره کنید، نمی دانم. ما سعی کردیم از قبل با دوستانمان در گروه های محیط زیستی آذربایجان هماهنگ کنیم و شب را همان جا بمانیم؛ اما موفق نشدیم. وقتی به تالاب رسیدیم، فقط خودمان بودیم و پرنده ها و  درِ محوطه ی ساختمان هم قفل بود. شاید هم بتوانید از اهالی روستای همان نزدیک اتاق اجاره کنید. ما می خواستیم شب را به مهاباد برسیم و اصلا پرس و جو نکردیم؛ اما اگر فصل مهاجرت پرنده ها باشد احتمالا بتوانید شب را همان حوالی و زیر آسمان تالاب بخوابید. البته که مهاباد هم دور نیست. حدود یک ساعت راه دارید تا برسید به این شهرِ خوش لهجه :)

مهاباد شهر کردنشین و آرامی است. به حاطر نزدیک مرز بودن، بازارهایش قابل توجه اند. ما که چندان اهل خرید نیستیم! صبح بعد صبحانه راه افتادیم به سمت خانه، تهران. دوازده ساعت رانندگی پشت هم واقعا دیوانه کننده بود. پیشنهاد نمی کنم، اما جایگزینی هم به فکرم نمی رسد. بالاخره باید راه را رفت.

و غذا! ناهار را به زنجان رسیدیم و شام کلا نخوردیم! رستوران صدف در زنجان غذاهای خوبی دارد، می توانید امتحان کنید! برای غذا یک پیشنهاد کوچک دارم. سعی کنید هر روز فقط یک وعده ی غذایی اصلی داشته باشید و بقیه را با پنیر و کنسرو و نودل جمع کنید. هم در هزینه صرفه جویی کرده اید، هم زمانتان را برای شکم تلف نمی کنید.

سفر به سلامت!

 

۱۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بسیار سفر باید!

همان­طور که ته دلم غنج می­رفت از دیدن کوه­ها و کوه­ها، با خودم گفتم :«هیچ کس مثل من بلد نیست از یک نواختیِ کوه و کوه و کوه یا سنگ و سنگ و سنگ یا ریگ و ریگ و ریگ لَذت ببرد.»

این سفر را من یک پیروزی به حساب می­آورم. از مسافرت­های فامیلی معمولا چیز دندان­گیری نمی­شود قاپید. من هم همیشه همه­ی زورم را می­زنم که نروم. فقط یک بار موفق شدم. مزه­ی آن دو شبی که با الهه بودم هنوز زیر دندان­هایم هست...

این بار تصمیم گرفتم به جای مقاومت، ادای همراهی دربیاورم و زیرزیرکی چیزی که خودم دوست دارم را هم قاطی ماجرا کنم. چیزی که که من دوست دارم تجربه­ی جدید است، بُر خوردن با طبیعت و تاریخ است و سکوت. مسافرت فامیلی رفتن به زنجان یا تبریز است، دیدن فامیل است و مهمانی و مهمانی. وخب، حسرت دائمِ من که چرا ترکی را آن طور که باید یاد نگرفته­ام.

خلاصه می­کنم: برنامه­ی یک روزه­ی من برای تالاب کانی­برازان، حالا تبدیل شده به برنامه­ی دو روزه­ای به بناب، مراغه، تالاب و مهاباد. البته همکاری پسرِعمو را هم باید قدر دانست که مثل من از نوع سفرها شاکی بود :)

حالا نشسته­ ایم در اِلی و می­رویم. منظره­ها از کوه تبدیل می­شوند به دشت و زمین گندمِ دیم، کم­کم درخت­های میوه پیدا می­شوند. به آذرشهر که می­رسیم دو طرفِ جاده باغ میوه است و ردیف­های تبریزی-سبزِسبز. از گره­خوردگی قفقاز فاصله گرفته­ایم –منطقه­ای که البرز و زاگرس به هم می­رسند، همان محدوده­ای که سهند و سبلان را هم شامل می­شود و ادامه اش از گوش گربه می­زند بالا. بعد از آذرشهر دوباره زمینِ خشک است و آفتاب ِداغ.

مراغه. به ورجوی می­رویم، روستای نسبتا سبزی است، به خصوص در این گرمای مگس­پز :| ورجوی «معبد مهر» دارد که از جمله­ی آثار دوره­ی پیش از اسلام محسوب می­شود. من هم که عاشق مهرپرستی! گوگل مپ هدایتمان کرده به جاده­ای خاکی که از میان تاکستان­ها می­گذرد. برای رعایت حال اِلی برمی­گردیم که بگردیم دنبال مسیرِ دیگر. دستِ آخر که می­رسیم به بالون قرمز روی نقشه، تنها چیزی که دیده می شود خاک، سیمان و یک اتاقک آجری است. نیم­سوزِ باقی مانده­ی تنه­ی بزرگِ درختی هم هست که یحتمل زمانی همان درختی بوده در عکس­ها رو به روی ورودی معبد است. با تردید درها را باز می­کنیم و پیاده می­شویم. پله­های سنگی و سرسرای کوچکِ زیرزمینی که پیدا می­شوند، نفس­هایمان را با صدا بیرون می­دهیم و مشغول ذرت­پرانی می­شویم:

-من فهمیده بودم که زیر این اتاقک خبری است!

-اصلا معبدهای مهر پرستی همه زیر زمین اند!

-بله! همیشه مراسم پرستش میترا در غارهای طبیعی یا دست­کند برگزار می­شود.

- کاشان هم غار دست­کندی دارد که ...

دور می­شوم. این اظهار نظرهای بی­هوا و غیرتخصصی درباره­ی باورها و مناسک مذهبیِ انسان­ها آزرده­ام می­کند. غیر از این، زباله هایی که باد یا مردم در اتاق­ها و سرسراها رها کرده­اند و سقف­ها که فرو ریخته اند هم، آزاردهنده است. گُله به گُله لانه­ی ریخته­ی گنجشک از سوراخ­ها آویزان شده. گمانم گنجشک­ها را خنکیِ هوای زیرِ زمین جذبشان می­کند. می­خوانند و از این اتاق به آن سرسرا پر می­زنند و از سقف­ها –که البته دیگر سقفی در کار نیست- می­زنند به آبیِ داغ و برمی­گردند.

پرحرفی نمی­کنم. گنبدِ مدور و گنبد کبود را دیدیم که داخل خود مراغه بودند، بناب کبابی خوردیم و ... تالاب! باقی بماند برای بعد :) البته یادم نرفته که باید برای رصد هم چیزی بنویسم! فعلا منتظرم عکس­ها به دستم برسند.

آقا من چی کار کنم بیان نیم فاصله رو بفهمه؟ از وُرد که کپی می کنم این جا، میچسبن به هم :|

۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-هفت

خانه، دوباره همه چیز دُرُست عین قبل.

مرد دیر آمده از راه سفر

عصر

رسید :)

 

په نون: بابت همه ی شعرهایی که این مدت دست کاری کردم از شاعر تشکر دارم که این فرصت رو بهم داد. (دستور زبان :| )

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-شش

خوب است اولین بک آپ پوینت زندگی من همین جا باشد. یک ماه بعد، یک سال بعد، هروقتی که خَسته شدم، دوباره مثل یکی دو هفته پیش فَرسودگی و تنهایی به تمام عَواطفم غلبه کرد، ری استور کنم خودم را و برگردم به حالت خلسه و فراموشیِ این روزها. اَصلا یادم برود که گلشنی هست (وَ مردک ریشویی) الهه ای که مُدتی است فاصله جایش را گرفته و محبّتی که در دل من به ریحانه و زهرا و میچی و سارا و مصلح هست و آزارم می­دهد. کدام احمقی از مَحَبّت هایش به دیگران چُنین جَهَنّمی می سازد که من؟!

این بی­تفاوتی را که سفر در من ایجاد می­کند دوست دارم. انگار که تمام عالم نیست جز من و امیرمهدی و احسان و مامان و بابا. هرچه اطرافمان آدم کمتر باشد، غوری که در خانواده می­کنم هم عمیق­تر می­شود.

امروز از مِهریز رفتیم به عید دیدنی خانه­یِ یگانه. شولی خوردیم و من لَذّت بسیار بردم از نوع کَلِمات و آوای پدرش، و صِراحتِ لهجه­ای که پیش­تر در یگانه دیده بودم و فَهمیدم که از پدر به ارث برده. مُهلتِ حضورمان تَمام شد. در را باز کردیم:

«خداحافظ آقای شوق الشعرا!

خداحافظ یگانه! تا مِهر ماه صبر نمی­کنم که در دانشگاه ببینمت! زودتر بیا!

خداحافظ مَسجدِ جامعِ شگفت!

خداحافظ کوچه پس کوچه­های عَجیب! دیوارهایِ بلندِ کاه­گلی!

خداحافظ آتشکده! بویِ عود و کُندر! (وای که چه مَحَبّت غلیظی در من هست به شما)

خداحافظ میدان میرچخماق!

تکوک!

اله آباد!

قلعه ماهان!

خانه­ی تاریخیِ ملک ثابت!

خداحافظ یزد!

یگانه...»

سوار شدیم و رفتیم. فردا صبح سوار می­شویم به مقصد خانه.

چه ره­آورد سفر دارم از این راه دراز

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-پنج

دیشب باید شماره­ی پنجم سفرنامه­ ی یزد را می­نوشتم، که خواب بودم.

یک ساعت قبل از تحویل سال در خیابان­های یزد می­چرخیدیم به دنبال آتشکده. گفته بودند مراسم نوروز دارند و غیره. آدرس پرسیدیم، با لهجه­ ی یزدی فوق­ العاده­اش گفت که الآن طرف آتشکده نروید که شلوغ است. آنچه بود با تصور ما تهرانی­ها از شلوغی دنیایی تفاوت داشت. اصلا آدمی نبود! قدر یکی دو متر صف را می­گفت ازدحام! کمی خندیدیم. بعد هم از دم در راهی­مان کردند به سمت باغ دولت­ آباد. به این بهانه که این­جا برنامه­ای ندارد. تحویل سال بین درخت­های باغ خوبِ دولت آباد بودیم و الخ.

حق بود که دیروز را نمی­نوشتم اصلا. حالا اصلِ کار، امروز.

رفیقی دارم که اهل یزد است؛ از آن تیره طایفه­ های نام آشنا: ملک ثابت. سفارش کرده بود که موزه­ی آبگینه­ ی اله آباد زارچ را ببینیم. رفتیم که ببینیم. قدم قدم که رفتیم سر از خانه­یِ تاریخیِ ملک ثابت درآوردیم که از قضا موزه­ ی آبگینه هم همان بود! همان اوایل بازدید فهمیدیم که اسم آقای راهنما ملک ثابت است. آقای راهنما هم فهمید که ما هم ملک ثابتی می شناسیم. خلاصه که آقا عموی رفیقمان از آب درآمد و حسابی هوامان را داشت. چرخی در اله آباد زدیم. چقدر همه جا مسجد دارد! یزد هم همینطور بود.

بیابان

و بعد هم سر زدیم به آشناهایمان، عید دیدنیِ خانه­ ی دوستِ زمانِ دانشگاه پدر، مرد خوش صحبت. متاسفانه این طور آدم­های پرحرف معمولا حوصله­ام را سر می­برند. نمک هم به اندازه­اش خوب است. یکی دو تا شوخی اول و آخرش را دوست داشتم. باقی را اصلا نشنیدم چون دیگر محو شده بودم در داستان مصورِ اینترنتی خودم که ببینم نویسنده چه به سر کادیس اِتراما دی رایزِل آورد و فرانکنشتاین چه کرد و به همین ترتیب تا انتها.

سه دیگر نوبت دوستِ من- یگانه­ی شوق الشعرای خوب. نشسته بودم لبه­ ی پیاده راهی که منتهی می­شود به بنای امیر چخماق/چقماق/چخماخ. مشغول کامل کردن اسکچ های دیروزم بودم که شنیدم: مهدیه! 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد

و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟

۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-چهار

علیرغم اشتیاقم به یزد، تمام امروزمان جلوی در تعمیرگاه گذشت؛ همین قدر مزخرف. لذا از عکس­های دیروز آپلود می­کنم جهتِ خوشیِ دل.

خانه ی طباطبایی ها

 

ابیانه، موزه ی زنده

ناگفته نماند که رفتم دستشویی، خواستم بلند شوم، دیدم شلنگ ندارد. مصیبتی بود.

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-سه

دیشب ننوشتم که چه بادی بود در ابیانه. صدای باد که می­پیچید بین کوچه­های سربسته ودرخت­ها چیزی کم از صدای غریدن­های ارس نداشت. زدیم بیرون که برای شام چیزی پیدا کنیم. همه جا فقط درِ بسته بود و دیوار. دست آخر بقّالی کوچکی پیدا شد که پیرمردی لابه­لای قفسه­ها و یخچالش دیده می­شد. به تمامی پیدا بود که خواب ندارد. مغازه­اش بوی دود سیگار می­داد؛ اما فهمیدیم که خوش­صحبت است.

باقی ماجرا راه بود و راه بود و راه. از کنار شهرهایی رد شدیم که پیش از فقط اسمشان را شنیده بودم. اردکان، مهاباد، میبد. همه­ی سعی­ام بر این بود که خلاف عادت کودکی تکان­های ماشین بی­هوشم نکند. موفق شدم و حجم خوبی از این موفقیت را مدیون بازی «از سرعت خود به کاهید» ام که هنوز شگفتی خودش را از دست نداده.

باید بگویم که آسمان اینجا عمق شب قبل را ندارد. اول شب جبار پیدا بود، حالا نمی­دانم به خاطر نور افکن­های مزاحم است که نمی­بینمش یا غبار یا ابر. مشتاقم به فردا صبح، به یزد.

نکند کسی زخوشی سفر... 

۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid