زیرزمین

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

در لحظه

یک عالمه غصه‌ دارم می‌خورم که منشاء روشنی ندارد. می‌توانم از لیست دلایل احمقانه‌ای که بابتشان غصه می‌خورم یکی را انتخاب کنم و به همان دلیل اشک بریزم، اما نمی‌خواهم. این کار از آن دلایل احمقانه‌تر است. البته حدس‌های جدی‌تری هم دارم، مثلا این که باز هم بسیار حرف زده‌ام و آدم‌هایی که دوستشان دارم بخش‌های زیادی از مرا خورده‌اند. مثلا این که دل‌تنگم. مثلا این که از دوست نزدیکی ناگهان دور شده‌ام. این‌ها هیچ‌کدام مستقیما و در لحظه مرا زمین نزدند، برای همین بعید است که دلیل فرسودگی‌ام باشند. همین. دنبال همین کلمه بودم: فرسودگی. مستهلک شده‌ام. پوستم ساییده و نازک شده و حالا اشک‌هایم به پوست چشمم فشار می‌آورد. چیزی نمانده تا ترک بخورم و سر ریز شوم. البته می‌دانید؟ هیچ اشکی ندارم. این‌ها استعاره است. فقط گیج و منگ و خسته‌ام. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. دائما میل دارم چیزی بخورم. وقتی می‌خواهم بخورم تهوع می‌گیرم. کسی روبه‌رویم نشسته که لپ‌تاپی از سری ریپابلیک‌آوگیمرز دارد. این هم باعث می‌شود منقلب شوم: روزهایی که بازی می‌کردم. روزهایی که خیلی بازی می‌کردم. شب‌هایی که نمی‌خوابیدم و کلیک‌کلیک‌کلیک صدا در خاموشی و تاریکی می‌پیچید. روزهای دیگری که شعر و داستان می‌خواندم. در واقع حسرت روزهایی را می‌خورم که به تنهایی در سرم زندگی می‌کردم و همه چیز ممکن بود. این جا که امروز در آن زندگی می‌کنم هیچ چیز ممکن نیست. راه‌ها را من بسته‌ام. عجیب است. می‌ترسم. دروغ گفتم. اشک دارم. خیلی هم دارم. یک عالمه غصه دارم می‌خورم. آن روزهایی که فایت‌کلاب می‌دیدم، شب و روز فایت‌کلاب می‌دیدم، در ذهنم زندگی می‌کردم. آن روزها، در ذهنم، راه‌های بسته مرا به خشم می‌آورد و برمی‌خیزاند و انفجار هیجانات دیوارها را فرو می‌ریخت. راه باز می‌کرد. آه. مقاومت در برابر پناه بردن به جهان خیال خیلی سخت است. این که خودم را مجبور کنم که رنج بکشم دیوانه‌وار است: تا وقتی راه فرار هست چرا باید در همین جهان رنج‌آور زندگی کرد؟ پاسخش روشن است: اعتیاد. دیگران در اطرافم لذت برده‌اند و من بخوری شده‌ام. هاه. کاش حالا که می‌خواهم در همین جهان باقی بمانم، دست کم می‌دانستم چرا دارم رنج می‌برم.

۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

عاقبتِ آزمون‌های شجاعت

کوه هیزم را آتش زدم، سوار اسب شد و از آتش گذشت. زیر تشک سه تا دانه‌ی عدس گذاشتم، فهمید. از مارپیچ توانست بیرون بیاید. به معمای ابوالهول پاسخ درست داد. ارتفاع کاغذی که زیر صندلی‌اش گذاشته بودند را حس کرد. از آتش اژدها جان سالم به در برد و بعد در ارابه پنهان شد تا کیسه‌ی زهر او را پاره کند. زنده ماند. زنده بیرون آمد. به چشم‌هایش نگاه کردم. چیزی تق صدا کرد، چرخ‌دنده‌ای سر جایش افتاد، حرکتی در فضا پیدا شد. پل متحرک زنگ‌زده قژ و قژ کنان تکان خورد و پایین آمد. دو طرف دره به هم وصل شدند. چشم‌های کنجکاو و حیرت‌زده از دو سو به هم خیره نگاه می‌کردند. هیچ کس جرئت نداشت پا را از دروازه‌ها فراتر بگذارد. سال‌ها گذشت. پل پوسید. قهرمان داستان از یادها رفت.

رفت؟

۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

درباره‌ی دل بی‌مایه، داستان کوتاهی که پس از شب‌های روشن آمده بود

نمی‌دانم داستایفسکی چه طور این کار را کرده‌است. شاید نوشتن درباره‌ی دل بی‌مایه، تا وقتی شب‌های روشن هست، کار احمقانه‌ای باشد. نمی‌دانم. من در دنیا خیلی چیزها را نمی‌دانم و این هم یکی از آن‌ها. فعلا مهم‌ترین چیز این است که نمی‌دانم داستایفسکی چه طور کاری کرده‌است که از همان ابتدای داستان منتظر خبر بدی باشم. از همان اول که آرکادی زیر چشمی واسیا را می‌پایید که خوشحال و بی‌قرار در آپارتمان‌شان بالا و پایین می‌پرد، می‌دانستم که اتفاق بدی خواهد افتاد. چه طور؟ چه طور از محبت بی‌چشمداشت این آدم‌های معصوم و خالص، پی بردم که واقعه‌ی هولناکی انتظارشان را می‌کشد؟ چه طور شد که نتوانستم به خودم بقبولانم که لا اقل همین یک بار، حالا که لیزانکا این قدر واسیا را دوست دارد، حالا که واسیا از چنان زندگی سختی توانسته به جایی برسد که شغل و درآمد ثابت داشته باشد، حالا که آرکاری هم لیزانکا را بسیار دوست دارد و لیزانکا آرکادی را، همه چیز به خوبی و خوشی ختم خواهد شد؟ هیچ چیز هیچ اشکالی نداشت، هیچ لکه‌ی سیاهی در هیچ کجای سفیدی این آدم‌ها نبود که بخواهد از جایی درز کند و همه چیز را لکه‌دار کند. حتا آن کلاه فرانسوی که واسیا به لیزانکا هدیه داد هم مطلقا زیبا و بی‌نقص بود، آدم‌ها که هیچ. دردناک‌تر از سر رسیدن آن واقعه، دردناک‌تر از دیدن زوال و فروپاشی، این بود که در تمام لحظات زیبای پیش از وقوع هم انتظارش را می‌کشیدم. باور نمی‌کردم که این چیزها واقعی باشد. البته واقعی بود، اما در من تخم شک پاشیده بودند. شاید همین بود که واسیا را دیوانه کرد، همین باور که هر لحظه امکان دارد واقعه‌ای دهشت‌بار سر برسد. حالا که فکرش را می‌کنم، شاید هم داستایفسکی چیز عجیب و خارق‌العاده‌ای را لای کلمات پنهان نکرده است، شاید صرفا روی همین باور خواننده تکیه کرده که لحظات زیبا واقعی نیستند، که هر لحظه باید منتظر بود که چیزی شوم و وحشت‌انگیز سر بزند.

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid