زیرزمین

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین روز فرداست

ماجرا با زبان انگلیسی آغاز خواهد شد، بعد تربیت بدنی، بعد اندیشه اسلامی و بعد منطق جدید1. پس فردا قوام، پیش سقراطیان تا قبل از افلاطون، کمی امیدواری.

مبانی جامعه شناسی1 درست روی کلاس قوام افتاده و فعلا نمی توانم رفت و آمدی جدی به دانشکده ی علوم اجتماعی داشته باشم. امیدوارم ترم بعد هم ارائه شود و مهم تر از آن، امیدوارم کلاسِ هم زمان نداشته باشم. 

مطابق آن چیزی که هلیا و فریده و فرزانه و آقای رحیمی گفته اند، از فردا قرار است سُر بخورم توی گل و لایِ خمودگی و آشفتگی و اتلاف. تنها نکته ی مثبت شاید این باشد که تنهای تنهای تنها نیستم. پنج نفریم از بچه های دوره که فلسفه را انتخاب کرده ایم، بلکه به هم کمک کنیم زودتر گند بزنیم توی زندگی مان. :|

مطابق آن چیزی که آقای راحمی گفته است، می خواهم هی بروم توی خودم، هی منزوی بشوم و هی ساکت تر و خسته تر. لابد بعد هم افسرده و سیگاری و معتاد و "سیاسی" می شوم :/

گلشن چیزی نگفته است، الهه هم. با مامان و بابا خیلی حرف زده ام؛ اما آن ها هم چیزی نگفته اند. هر چهارتایشان برایم خوشحالند ولی همزمان فکر می کنند تا حدی اشتباه کرده ام :)

عزیز جون سخت باور دارد که خودم را بدبخت کردم و تمام شد.

پسر عمویی محترم -یحیی- هم در لفافه گفت که همین طور فکر می کند. (...)

باقی فامیل لطف کردند و چیزی نگفتند- هم چنان که من هم چیزی به آن ها نمی گویم.

من خودم را و زندگی ام را و علایقم را گم کرده ام. برگه ی انتخاب واحدِ زهرا حنیفی را -عوض برگه ی نداشته ی خودم- هی از اول می خوانم و می خوانم و می خوانم. مزخرف! عمومی! قوام با آن لهجه ی شیرین و آن لحن توهین آمیز نسبت به کانت! الهه دورتر، در دانشکده ی الهیات...

نمی فهمم دوست دارم یکشنبه بعدازظهرها را بنشینم گوشه ی زیرزمین گنجشک بکشم و با coursera طراحی گرافیک یاد بگیرم، بین کتاب هایم ول گردی کنم یا جلد اول فیزیک هالیدی را باز کنم و همزمان با ریحانه و زهرا تمامش کنم؟

نفسم نمی گیرد؟ یک دفعه از آدم های نیمه غریبه ی دورم متنفر نمی شوم؟ حرف ها در گلویم نمی شکنند و حنجره ام را نمی خراشند؟ ترس برم نمی دارد؟ گم نمی شوم؟ کابوس نمی بینم؟ از همه ی ترس های اطرافم پناه نمی برم به خودم؟ پِیِ گلشن نمی گردم که بنشیند و جلویش  زار بزنم؟ خسته و فرسوده و مستهلک نمی شوم؟ بیخود و تنها؟ مورد تمسخر؟ آدم ها ازم دور نمی شوند؟ مغرور و احمق نمی دانندم؟ 

می ترسم. نه از دانشگاه، از شروع کلاس ها، از فلسفه... از خودم می ترسم. از رفتارهای پیش بینی ناپذیر خودم در برابر محیط، در برابر آدم های نیمه غریبه ای که دوست داشتنی اند.

۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۵ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خال خال قرمز گوجه ها

خاطره ای از اردوی سبقت آزادِ دهم ها -در واقع سوم های جدید- ننوشته ام. گاهی اگر چیزی یادم آمد، می نویسم. مثل حالا که گوجه چیدن، گفتوگویی که با مونا داشتم را به یادم آورده.

سرِ ناهار بودیم. میز مربی ها جدا بود -که البته این مایه ی خوشحالی است! هم بچه نفس راحتی می کشد، هم مربی- و من میان مونا و صنم نشسته بودم. غذا کوفته تبریزی بود. بر خلاف تمام کوفته هایی که تا به حال عمه ام درست کرده است، چرب و پرگوشت. غر زدم که این همه گوشت خوردن حالم را بد می کند. مونا تایید کرد. شروع کردیم درباره ی حیوانات حرف زدن. من سعی کردم توضیح بدهم که چرا مرغ بدون حضور خروس هم می تواند -و در واقع باید- تخم بگذارد. مونا هم درباره ی مستندی حرف زد که تولیدِ انبوه و ظالمانه ی تخم مرغ را نشان می داد. کمی تاسف خوردیم. مونا آرام و زمزمه وار و غمگنانه گفت که همیشه از خوردن گوشت احساس بدی داشته است. از تصورِ کشتن موجود زنده ای و دندان زدن بر گوشت تن آن بیزار بوده و فکر می کند با این کار حق زندگی را از موجود زنده ای گرفته-نوعی از ظلم. فکر کردم: بیچاره انسان معاصر. و بلند گفتم: فکر می کنم آدم های عصرِ ما به این معضل دچارند چون از طبیعت دور شده اند. یاد حرف های محو خانم راهنمای موزه افتادم که رابطه ی انسان کهن را با طبیعت شرح می داد. می گفت که غزال کوهی را از آتش سوزی نجات می دهد تا مادر طبیعت، در ازای آن، روزی او را از گرسنگی برهاند، یا از سیل، یا از صاعقه. ادامه دادم: در روستاها کسی گیاهخوار نمی شود، چون رابطه ی انسان و طبیعت را در نوع سالم آن درک می کند. چیزی به طبیعت می دهد و چیزی از آن می گیرد. ما از طبیعت دور شده ایم، به آن آسیب می زنیم و فکر می کنیم گوشت خوردن است که رفتار ظالمانه ی ماست. چیزی به طبیعت نمی دهیم و نمی فهمیم که با زندگی هرروزه مان چه قدر از این مادرِ کهن می دزدیم. چیزی نگفت. به عنوان یک جامعه شناس سر تکان داد و سکوت کرد.

کنار سطل بزرگ گوجه ها نشسته ام. زورم نمی رسد بلندش کنم. به همه ی زمین که هنوز نچیده ام نگاه می کنم و به چند متری که دیگر خال خال قرمز نیست. آفتاب می تابد ولی باد گرمایِ آزارنده اش را با خود می برد. 

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آزار

من چه طور بر خودم ببخشم این همه آزاری را که از من به نزدیک ترین هایم می رسد؟

.

.

.

زروان. (مدخل ویکی پدیا - مقاله ای تخصصی تر در ادبیات)

انگار خودخوری های من گونه ای از خودراکُشتن های زروان باشد. همان تصویری از اسطوره که ماحوزی برایمان کشید. چیزی شبیه حرف یونگ. خواب نیست اما. من راه می روم و زخم می زنم به خودم. با آزار عزیزانم، با سرزنش خودم، بی هدفی آن گونه که زروان داشت. بی هدفی آنگونه که ابراهیم.

۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دلبر

والا من هیچ وقت در و دیوار فائزون رو دوست نداشتم. حتا می تونم بگم بیزار بودم ازشون. زشت و سفید و نافرم، تنگ و تاریک، پر از نور مصنوعی و بعضی کلاس ها و راهرو ها، حتا بدون اون. خصوصا خاطره های تلخ سال اول، رفتارهای زشت و بی بنیاد و راهرو های سرد و خالی که سرایت کرده اند به سقف و دیوار و اونجاها ماسیده اند و خیلی هم بدترند.

آما! 
از سال دوم، همراه با گلشن، اتاق تفکر ریاضی از ساختمون فائزون زد بیرون. دو تا دیوارهای راهرو و یه پارتیشن زشت و یه در بزرگ شیشه ای خیلی نافرم و یه سقف و یه زمین بود که برام مثل هلال ماه شب سوم بودن. اونم دم افق، در حال غروب، دلبر.
 
سه سال براش تلاش کردم
سه سال توش نفس کشیدم
سه سال تو کنج دیوارش یا آویخته به میز زشتش گریه کردم
سه سال تمرین کردم از خودم بزنم بیرون، با آدمایی که اونجا می بینم حرف بزنم
سه سال بزرگ شدم
سه سال شک کردم، سه سال مامن امن من بود از حمله های خودم به خودم
سه سال از تمام در و دیوار فائزون پناه بردم به گوشه ی گرمش
سه سال خندیدم توش، به امیدش
نه فقط من، مهتاب و پیریایی و غلی و شیوا و قناد و الهه و مصلح و خیلیای دیگه هم. 
 

حالا یه دیوارش رو ریخته ن، پارتیشن رو برداشته ن و دوباره می خوان بکننش یه راهرو. انگار کیسه ی یادگاری هام رو ریخته ن کف زمین، بین دیوارای زشت فائزون. خصوصی ترین لحظه های گریه و نفس کشیدنم رو گذاشتن جلو دید همه و لگد مال می کنن.

آوارگی.

۰۵ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid