حالا که نزدیک به یک ساعت با صبا حرف زدم و کلی گریه کردم، تازه تازه دارم می‌فهمم چه چیزهای زیادی روی هم جمع شده بودند که حالم به اینجا رسید امروز. صبح جلوی مترو داد زده بودم سر کسی، و بعد ترسیدم دنبالم کند و بلایی سرم بیاورد. ترسیدم هیچ کس کمکم نکند و این‌ها من را ببرند. به جز این، یادآوری ناخودآگاه روزهای سخت پیش‌دانشگاهی در متروی خط زرد و قرمز هم دست داشته حتماً. حتماً، چون تمام عضلات شکمم دلپیچه‌وار می‌گرفت. چنان شدید شده بود که دیگر نمی‌توانستم صاف بایستم. چهره در هم کشیده بودم و در آن تراکم به دیواره‌ی قطار چنگ می‌زدم. برای اولین بار چیزی برایم هم‌سنگ درد پریود بود. پیاده شدم. تصور خط عوض کردن باعث می‌شد اشک در چشم‌هایم حلقه بزند. از سکو خارج شدم و کم‌کم که به سطح زمین نزدیک‌تر می‌شدم تراکم جمعیت کمتر شد. نفسم بالا آمد. از دروازه‌دولت تا وصال را با بیشترین سرعت ممکن راه رفتم. تقریبا ۴۰ دقیقه. درد یک جایی این میان من را گم کرده بود. همانجاها یک نفر نی می‌زد. با سوز زیادی هم می‌زد. وقتی از جلوی بانک رد می‌شدم نگاهم را برگرداندم به جهت مخالف پیرمرد نی‌نواز و سه نفر آدم آشنا دیدم. با همان اشک‌هایی که از خیلی وقت پیش خارج از کنترلم جاری شده بودند روی گونه‌ها، رفتم لای موتورهای پارک‌کرده و به نرده‌های کلانا تکیه دادم. داشتم فکر می‌کردم برگردم و ازشان کمک بخواهم. حالا که دیگر تند راه نمی‌رفتم فهمیدم نفسم همان قدر سنگین است که وقتی اولین قدم‌ها را در تقاطع سعدی گذاشتم. دلپیچه نداشتم اما هنوز حالم واقعا بد بود. با خودم می‌گفتم وقتی برسم به خانه همه چیز درست می‌شود. می‌دانستم که نمی‌شود. توی راه از محله‌ی گلشن رد شده بودم و با خودم گفته بودم کمی که راه بروم درست می‌شود. حتا به این که سراغ بهراد بروم هم فکر کردم! حالا ایستاده بودم، به سختی نفس می‌کشیدم و سه نفر آدم آشنا آنجا نشسته بودند که می‌توانستند کمکم کنند. یک خانم چادری آن دست پیاده‌رو رو‌به‌رویم ایستاد. چند دقیقه خیره شدیم به هم و کم‌کم نفس‌هایم سبک‌تر شد. بعد از این که موج آدم‌ها از بینمان رد شد دیگر سر جایش نبود. در خلوتی بعد از گذر جمعیت، صبا رد شد و مرا دید. با تعجب لبخند زد. به سمتش رفتم، بر خلاف همیشه دست‌هایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم، و همین که تنم به تنش برخورد کرد شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند. گریه گریه گریه. همانجا وسط پیاده‌رویی که حالا شلوغ شده بود. بعد نشستیم روی نیمکت، یک زوج هم کنار ما خودشان را جا کردند، و دوباره گریه گریه گریه. در کمال تعجب من، صدای هق‌هق گریه برای زوج همسایه هیچ اهمیتی نداشت. صبا نجاتم داد. پیشنهاد داد که از کلانا دستمال بگیریم. رفتم تو و از آقای کلانا دستمال خواستم. جعبه را جلویم گرفت، و بعد گفت بیشتر بردارم. بیشتر برداشتم. دستمال‌ها هنوز دست‌نخورده توی کیفم هستند. حرف زدیم. خیلی چیزها روی هم جمع شده بود. صبا مهم‌ترین‌هایش را حدس زد و من دیگر نتوانستم اضطرابم را فرو کنم زیر فرش. خرده‌ریزها را هم خودم بعد از خداحافظی کم‌کم پیدا کردم. بهترم. دست کم دیگر وقتی توی خیابان راه می‌روم چیزی در من فریاد نمی‌زند و با التماس از همه‌ی رهگذرها کمک نمی‌خواهد.