دیشب ازم سوال احمقانه‌ای پرسید. یادم نیست چی. مثلا شاید این را پرسیده بود که چه طور می‌شود فرمول تمام خطوطی که از نقطه‌ی صفر جدول مختصات رد می‌شوند را نوشت. نمی‌دانستم چه طور. به جای این که، طبق معمول، سعی کنم راه‌حل را پیدا کنم (خودش همیشه راه‌حل‌ها را بلد است) دراز کشیدم و گفتم: «چرا باید به این سوال جواب بدم؟» به همین بسنده نکردم. گفتم «چرا باید همیشه مجبور باشیم به سوال‌ها جواب بدیم؟ چرا هیچ وقت چیزهایی که می‌دونیم کافی نیست؟ چرا همیشه باید دنبال چیزی باشیم؟ چرا نمی‌شه همین جا که هستم بمونم؟» به این جا که رسیدم بغض کردم. گرفتگی حنجره‌ام را قورت دادم و گفتم: «اصلا من دیگه از تختم بیرون نمیام.» بعد سکوت کردم و نمی‌دانستم به اشک‌ها اجازه بدهم به هق‌هق تبدیل شوند یا خودم را لوس نکنم و بغضم را محکم‌تر قورت بدهم. می‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. هیولایی در کار نبود. می‌فهمیدم چرا توفان کوچک بیچاره‌ای توی سرم به راه افتاده، اما هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم که کمتر ناراحت باشد. آمد توی اتاق و کنارم روی تخت دراز کشید. چند دقیقه، که اصلاً نمی‌دانم کم بودند یا زیاد، کوتاه بود یا طولانی، آرام آرام اشک ریختم و نفس‌های عمیق کشیدم. گفتم: «این منتال برکدونه.» نفهمیدم چه قدر طول کشید. نهایتاً داشت درباره‌ی تجربه‌اش از تنهایی حرف می‌زد که من خوابیدم.