زیرزمین

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

دیوارها

آدم‌ها تکه‌های روحم را با خودشان می‌برند. البته چیزهایی هم برایم می‌گذارند، اما پاره‌های روح آن‌ها با تن من غریبه است. نخواستنی است. زیبایی‌هایش حسادت می‌آورد و زشتی‌هایش حالم را بد می‌کند. من را پروردگار دژها ساخته: دائما دیوارهایی که دورم برپا کرده‌ام را بلندتر و بلندتر می‌کنم. پِیِ‌شان را قوی‌تر می‌کنم، برج و بارو برایشان می‌سازم، یک ورودی در شرق تعبیه می‌کنم، یک ورودی در غرب. دور تا دور قلعه را خندق می‌کنم. بعد هم آزمون‌های شجاعت طراحی می‌کنم و از بالا آدم‌ها را زیر نظر می‌گیرم. باز هم اما، دزدهایی سروکله‌شان پیدا می‌شود که از دفینه‌های من بدزدند. دژ خالی می‌ماند و راه‌پله‌ها از رفت‌وآمد مکرر دزدان فرسوده می‌شوند. تهی‌مانده و دست‌فرسودم، از خود بیگانه: دیوار برای دور کردن است، نه برای راه باز کردن. چنین برمی‌آید که پروردگار دژها بر من خشم گرفته‌ باشد. به عقوبت گناهانم زندگی را قطره‌قطره از تنم بیرون می‌کشد. من اما زنده می‌مانم؛ به این مجازات‌ها عادت کرده‌ام. برمی‌خیزم. دیوارهای جدید می‌سازم و بر فراز باروهایشان می‌ایستم، تنها.

 

***

انگلیسی‌ها را می‌برم این‌جا. انگار بیان نمی‌گذارد همین‌جا جدایشان کنم، نمی‌شد هم اصلا جایی منتشرشان نکنم. به قول یکی از همین وبلاگ‌نویس‌ها، ذات متن برای خوانده شدن است.

۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۷:۴۹ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دوست دارم هیولایی وحشی باشم که همه را می‌درد.

نفس. نفس نمی‌توانم بکشم. ابراهیم بری‌ام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادی‌هایم بنویسم. شادی‌هایم ناراحت‌اند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمی‌بینم. حتا همین دلمردگی را هم نمی‌دیدم که ذره‌ذره می‌سُرید و جلو می‌آمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی می‌کند، انگار چشم‌هایم باز می‌شود. انگار تازه دنیا را می‌بینم. منتها دیگر نمی‌توانم لمسش کنم؛ خیلی دور شده‌ام. تنها شده‌ام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی می‌ماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. می‌خواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و  زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را درباره‌ی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا مانده‌ام و اگر شب‌ها این طور بیدار بمانم، نمی‌توانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که می‌خواهد از من انتقام بگیرد، قوی‌تر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریه‌های زیاد روی هم جمع شده‌اند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار می‌رود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که می‌دانم تنها به دنیا آمده‌ام و تنها خواهم مرد. یک خاطره‌ای هست که پیدایش نمی‌کنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خود‌فرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع می‌شد شعر می‌خواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همه‌ی دختربچه‌ها، و بین بزرگ‌ترها و بچه‌های معدود فامیل، می‌لولیدم و با صدایی که آن موقع نازکی‌اش آزارم نمی‌داد، تندتند حرف می‌زدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همان‌ها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خواب‌آلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشم‌هایم خسته‌اند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمی‌شود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش می‌توانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحت‌کننده‌ی پدرانه‌اش را هم. واقعا دارم دوتا می‌بینم. دوست دارم بگویم آزارش می‌دادم چون می‌ترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم می‌گذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته این‌ها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ این‌ها نخواهد شد. می‌دانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شده‌ام یا بوده‌ام؟ چشم‌ها را به سختی باز نگه می‌دارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته می‌شود که قول داده‌ام و نخوانده‌ام. کاش می‌دانستم اگر تا صبح چشم‌هایم را باز نگه دارم معدوم می‌شوم. دارم متلاشی می‌شوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی می‌شوم.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

حسد

جهان گم شده است. آدمیان خانه‌های خود را می‌جویند و نمی‌یابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع می‌کند و اگر روزگار شانه‌های بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر می‌داشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.

نه از او بیزارم، که از شانه‌های کوتاه خودم. از خورشید که نمی‌گوید از کجا طلوع می‌کند.

دروغ می‌گوید که شانه‌های بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانه‌ای که گم کرده‌ام نزدیک خورشید بود. نمی‌بینم که خورشید از کجا طلوع می‌کند.

او می‌داند. او می‌بیند. او شانه‌های بلندی دارد.

اما من رو بر می‌گردانم. چشم‌هایم را می‌بندم. خانه‌ام را می‌بینم. باز می‌کنم. نیست. او دروغ می‌گوید. هیچ کس نمی‌بیند. آوارگانیم.

همه آوارگانیم.

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چون طفلِ دوان از پیِ گنچشکِ پریده

بیشتر می‌خواستم، کمتر داشتم. آن قدر کمتر که سر آخر رفت، و من ماندم و دست‌های چنگ‌زده به خالی. بدتر این که گفت گاهی شک می‌کند. البته جدی نبود. می‌ترسید چیز دیگری بخواهد، می‌دانست که نباید بخواهد. این که جرئت داشت چنین چیزی را به من بگوید، گرد از آینه‌ای زدود که با زحمت خاکش کرده بودم. نگفتم که می‌خواستمش. می‌دانستم که نباید بخواهم. دلم به شکستن آینه اما نمی‌رود: هفت سال بدبختی می‌آورد. 
می‌گویند پشت دریاها شهری است. شاید فراموش کردن به زحمت رفتن بیارزد.

۲۳ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

کره‌ی بادام زمینی

کسی باور نمی‌کرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوش‌روی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمن‌ماه بودم. از سر همین خوش‌مشربی و خنده‌رویی بود که تصمیم گرفتم کره‌ی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجان‌انگیز، غذاهای خوش‌مزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانه‌های سفتِ نمکی را با آن پوست‌های نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل می‌مانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسی‌ام؟ این کره‌ی گرمِ خوش‌برخورد توی من بود؟ یعنی سفیده‌ها را آن قدر زده‌ایم که حالا واقعا چیزی مثل خامه داشته باشیم؟ اگر به تظاهر کردن ادامه بدهم، خشکی دهانم در مواجهه با آدم‌ها، که قبلا به حدی بود که لب‌هایم از هم باز نمی‌شدند، کم کم از بین خواهد رفت؟ پروانه می‌شوم و دیگر خبری از آن کرمِ زشتِ چاق نخواهد بود؟ شک دارم. هنوز هم از این که آدم‌ها از من متنفر باشند می‌ترسم. می‌دانید، این که کسی چندان تلاش نکرده همین ارتباط نیم‌بند مجازی‌اش را با من حفظ کند به ترسم دامن زده. تازه آن حالت‌های عجیب راهنمایی هم امروز دوباره سراغم آمدند. این قرنطینه مثل باز کردنِ بی‌موقعِ درِ فر جلوی پف کردنم را گرفته، یا از اول من قرار نبوده پف کنم؟ تا به حال آدامس را آن قدر جویده‌اید که از هم باز شود؟ مایعِ لزجِ دلمه بسته‌ای می‌شود و پخش می‌شود روی زبان آدم. شاید قرار بوده به هر حال به این حال بیافتم، شاید از توان معاشرتم بیش از حد کار کشیده‌ام. مغز بیچاره‌ی من. اگر قرار بود درست بشوم که این‌ها را نمی‌نوشتم، همه‌ی این‌ها را. زیرزمین اصلا مفر من بود از این زندگیِ پر شور و هیجان. حتا حالا هم که خانه‌ی عزیزِ نوجوانی‌ام را آجر آجر کرده‌اند و اثری از زیرزمین نیست، شب‌ها فرار می‌کنم به آن جا. کسی پیدایم نمی‌کند، من هم کسی را آزرده نمی‌کنم. دیروز دوباره نفسم گرفت و همه‌ی کلمات را گم کردم. من مانده بودم و دنیایی که یک صفحه‌ی سفید بود. می‌دانستم که قرار است چند دقیقه‌ی دیگر کلاس شروع شود، ولی نمی‌دانستم چه طور. گاهی دلم می‌خواهد تکیه‌گاه‌های زندگی‌ام را رها نکرده بودم، ولی دیگر راهی برای برگشت ندارم. از همه‌ی آن‌ها که می‌شد در آغوششان گریست بریده‌ام. یک بار به این نتیجه رسیدم که در این رقابت ناجوانمردانه با خالق، از پیش شکست خورده‌ایم. ولی باز هم جنگیدن را بهتر دیدم. معنای خوب و بد را اعوجاج‌یافته می‌دیدم، و تنها روی پای خود ایستادن بود که می‌‌شد پذیرفت، حتا اگر ناممکن می‌بود. در نتیجه حالا نشسته‌ام این جا و چو چاه ریخته آوار می‌شوم بر خویش.

۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

تو تاریکی

یک دست به لبه‌ی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشت‌ها را روانه‌ی اطراف کرد. دسته‌ی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسه‌اش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمه‌ی انگشت‌ها را با بندها هماهنگ کرد و قطعه‌ی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعه‌ی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازنده‌ای را که شنوایی‌اش را از دست داد، می‌دانست. می‌دانست رنگ سیم چهارم با باقی سیم‌ها فرق دارد. می‌دانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. می‌دانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینه‌اش، و در چشم‌ها و دست‌ها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. می‌دانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمی‌آورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماه‌ها و سال‌ها را صبر کند تا بتواند به سیم‌های سه‌تار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغ‌های کوچه، کمی فضای اتاق را روشن می‌کرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را می‌شد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعه‌ی کوتاه را نواخت. می‌دانست جهان هنوز چیزی کم دارد.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سبزه‌ها در باد راز می‌گویند.

شما غم‌ها و تاریکی‌هایتان را کجا می‌برید؟ چه طور دفنشان می‌کنید؟ در کدام چاه فریاد می‌کنید؟ پیش چه کسی ناله می‌زنید که این قدر شاد و آزادید؟

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

زندگی ضرورت دارد

با سادات حرف می‌زدم، می‌گفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زنده‌ام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش می‌کنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمی‌خواهی. گفتم همین حالا هم نمی‌خواهم: از غذاهایی لذت می‌برم، خسته می‌شوم و می‌خوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش می‌دهم، امیدوارم. این‌ها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر. نمی‌گیرم. یادم هست یک روز به سادات گفتم بزرگ شده‌ای. به نظر می‌آمد بالغ شده، از خودش هاله‌ای به رنگ سبز یشمی متصاعد می‌کرد. تعجب کرد. برایم دانش‌آموز نیست، همراه است. نگفتم دوست. چند وقتی است که فهمیده‌ام روباهی هستم که اشتباه اهلی شده‌ام. شاهزاده خانم مو قرمزی که اهلیم کرد، رهایم کرده. منتها خودش خیال نمی‌کند رهایم کرده باشد. اهلی کردن را همین می‌داند. خودش رفته شوهر کند و من در جهل نسبت به خودم دست و پا می‌زنم. یک بار باور کردم روابطم من را تعریف نمی‌کنند و زندگیم روان‌تر شد. حالا باید برای راحت‌تر شدن، باور کنم تمایلاتم هم من را تعریف نمی‌کنند. کاش در خواب‌هایم زندگی می‌کردم: می‌دانستم هر‌ لحظه که اراده کنم می‌توانم داستان را از ابتدا بنویسم، نه در خودم نگران آزردن دیگرانم، نه آخرتی هست که هر تکان خوردنی مستوجب عقاب باشد.
درد برای آدم شدن ضروری است. در زندگی‌مان نباشد هم، خلقش می‌کنیم که آدم شویم. روزگار من بیش از حد راحت پیش می‌رود. همین است که دردهای احمقانه برای خودم می‌سازم.

۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

روی طناب راه می‌روم

حد تعادل را پیدا نمی‌کنم. انگار که جهانم صفحه‌ای باشد بر شاخ‌های گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیده‌ی نهنگی. من ایستاده‌ام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیش‌تر دویده‌ام، دستم را به دستی -بلکه دست‌هایی- رسانده‌ام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحه‌ای است بر شاخ‌های گاوی ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که آهسته آهسته راه می‌رود بر پشت خمیده‌ی نهنگی. حالا ایستاده‌ام در میانه، وحشتزده حتا از دست‌بلندکردنی به پاسخ هر نگاهی. بی‌حرکت ایستاده‌ام، و باز هم موج‌های لرزه از پاهایم تا قلبم می‌رسند، سرم در خودش تاب می‌خورد و من باید مثل سنگی بی هر حرکتی همان‌ جا که هستم بمانم که از همین آوار که مانده حفاظت کنم. مشتاقم به حرف زدن، ولی نباید قدمی بردارم، نباید وزنی به این زمینه اضافه شود، نباید تعادلی که نیست بر هم بخورد. خاک بلند می‌شود و بقیه فکر می‌کنند نمی‌بینمشان، نمی‌خواهمشان، آزارم می‌دهند. نمی‌دانند من بر صفحه‌ای ایستاده‌ام، روی شاخ‌های گاوی که گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که راه می‌رود بر پشت خمیده‌ی نهنگی که نفس گرفته و می‌خواهد برگردد به عمق اقیانوسش.

یکی باید دستم را بگیرد و از این مهلکه بیرون بکشد، برساوش شاید.

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ذره ذره سر از خود بر می‌آورم

انسان آب قلیل است. در خویشتن خویش که فرو برود، به لکه‌ای می‌ماند سراسر نجاست.

۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid