مثلِ شعله‌ی کوچکی که سوختنِ کبریتی تنها ایجاد می‌کند، از لابه‌لای هواکشِ دستشویی‌های ساختمان‌های نزدیک، دودکش‌های بدونِ دودِ پشت‌بام‌ها، پنجره‌های ساختمان‌های بلندِ دورِ دودگرفته، باریکه‌ای کوه دیده می‌شود. ذره‌ای آسمان پیداست. افقی هست که توانستن‌های دور را دست‌یافتنی جلوه می‌دهد. تا وقتی به همان باریکه‌ای خیره شده باشم که کوه را قاب گرفته‌است، می‌توانم لبخند بزنم، می‌توانم امید ببندم، می‌توانم معنای درخشانِ زندگی را دریابم، شعله‌ی کوچکی در قلبم روشن می‌شود. به رقص درمی‌آیم. مشکل این‌جاست که نگاه از باریکه‌ی کوه برگرفتن، شعله را خاموش می‌کند. باقی زاویه‌‌ها، باقی نظرگاه‌ها، همه دیوارند. تهی. بی‌معنا. بازدارنده. اگرچه برقِ دورِ کوه‌ها پشتِ پلک‌هایم ردِ قدرتمندی به جا می‌گذارد، اما رقص با چشم‌های بسته را نمی‌توان چندان ادامه داد. دست‌افشان و پاکوبان نمی‌توان از جا برخاست، لباس شست، از خانه بیرون رفت، به گلدان‌ها آب داد و کار کرد. من این را به تجربه دریافته‌ام.

بدون کوه، خالی‌ام. بدون شعله‌ی کوچکِ کبریتی که در نگاهم بسوزد، با تاریکی یکی می‌شوم. خالی بودنم را احساس می‌کنم.  به محضِ این که به خودم نگاه می‌کنم، به مغاک بدل می‌شوم. مغاکی که البته تاریک نیست، اما روشن هم نیست. خالی است، اما اگر به آن خیره شوی، به تو خیره خواهد شد. وحشی و دهشت‌بار است و در عین حال بسیار انسانی. آن‌قدر انسانی که جوهره‌ی انسان انسانی است، پیش از تبدیل شدن به عمل. یا حتا پیش‌تر: پیش از تبدیل شدن به عاطفه. غم و شادیِ بسیط. پوچ. بی‌هدف. بدون علت و هم بدون معلول. جرقه‌ای تنها در تهیِ بی‌نهایت: خیره‌کننده، بی‌دوام.

***

چرا یه نفر نگفت شعر عنوان رو اشتباه نوشتم پس؟ 😶