زیرزمین

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

نقل قول مستقیم از کتاب تاریخ فلسفه ی غربِ راسل، ترجمه نجف دریابندری

ویلیام جیمز داستان مردی را نقل می کند که اثر گاز خنده آور را تجربه می کرد. وقتی که تحت تاثیر گاز قرار می گرفت راز هستی بر او مکشوف می شد؛ اما همین که به هوش می آمد آن را فراموش می کرد. سر انجام با کوشش بسیار موفق شد پیش از آن که اثر گاز زایل شود آن را بنویسد. وقتی که حالش کاملا به جا آمد از جا پرید که ببیند چه نوشته است. نوشته این بود: بوی نفت همه جا پیچیده است.

 

***

این طور مثال های راسل، قوی تر از فنجانِ صورتی اش آدم را به الحاد نزدیک می کند؛ سوال های معرفت شناختیِ جدی.

۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

!we played a game

خب من دیگه حوصله م سر  رفت :)

می خوام نتایج بازی و برنده ی جایزه رو اعلام کنم! از هم صحبتی با همه ی شما در باب شرلوک لذت بردم :-هپی  اما واقعیت اینه که امیدوار بودم شرکت کننده های بیشتری وجود داشته باشن. این نشونه ی واضح و مبرهن اینه که من بازی های خوبی بلد نیستم، یا این که خواننده ندارم. («یا» در این جمله مانعة الرفع است. به این معنی که ممکن است هم بازی بلد نباشم و هم خواننده نداشته باشم؛ ولی ممکن نیست که نه بازی بلد باشم، نه خواننده نداشته باشم. روشنه؟)

دیالوگ ها از این قرار بودن:

J: Because you're an idiot.

S: [giggle]

S: Dinner?

J: Starving.

 که تنها کامنتِ جواب درست، این بود:

winner

همونطور که می بینید بسیار هم خفن درسته! یعنی من اون لحظه که عکس رو می بریدم هیچ فکر نمی کردم کسی غیر از من این قدر دقیق یادش باشه پس و پیش صحنه :) بسیار شگفت زده شدیم!

و یه کامنت دیگه هم داشتم که به عنوان کامنت محبوب منتشرش می کنم: 

فکر نکنم قرعه کشی لازم باشه :):

هدیه به محض درست شدن به آدرس برنده پست خواهد شد! از برنده خواستاریم که نشانی و کدپستی اش را برایمان بفرستد. (ترجیحا ایمیل کند)

باقی قسمت های بازی رو هم نگه می دارم تا یه زمانی که حس کنم یاد گرفته ام خوب بازی کنم، یا خواننده هام بیشتر شده بودن (لازمه نوعِ یا رو تکرار کنم؟)

۱۰ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۵۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

#1!Let's play a game

تصویری که این پایین هست یه صحنه از مکالمه ی جان واتسون و شرلوک هلمز ـه. اونی که بی بی سی ساخته. من آدمِ فیلم بین، فیلم شناس یا فیلم دوستی نیستم. فقط اون صحنه هایی رو انتخاب کرده ام که برای من صحنه های دلنشینی بوده اند، خیلی شخصی و عوامانه.

اما می خوام با شما هم به اشتراک بذارمشون، با شمایی که احتمالا این مجموعه رو تماشا کرده اید. به مناسبت تموم شدن ترم یک مثلا! :) یا این که بلد نیستم انتخاب واحد کنم با اون سیستم مزخرف گلستان! :-/ خلاصه که بیاید دیالوگ ها رو حدس بزنید، یا اگه خیلی شرلوکی هستید و یادتونه، بنویسید، یا برید فیلم رو نگاه کنید و بعد بیاید کامنت بدید. 

برای این که یه کم هیجان ماجرا بیشتر بشه، به یکی از جواب های درست به قید قرعه جایزه تعلق می گیره. خورشید می دونه من خوب بلدم هدیه بفرستم :)

نهایتا هم انتشار عکس از کامنت ها (مسلما خصوصی اند دیگه) و مراسمِ اعلام صاحابِ جایزه و این بساطا.

letsplayagame

لازمه بگم که این پست مصداق بارزِ «منم بازی» ـه؟ :-"

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۷ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آخرین سرمقاله ی من برای شب گو

*مقدمه*

شب گو اسم دوهفته نامه ی دانش آموزی ما بود. می دانم. ما با همه ی نشریه چاپ کردن ها و مراسم برگزار کردن ها و «خودخفنپنداری ها» مان، به هیچ کجای فرز یک نمی رسیم. قبول. شما سرود ملی دارید. قبول. شما دیوانه ی آجرهای قرمز دیوارهای مدرسه تان هستید و من از سنگ هایِ زشتِ نمای فائزون فراری ام. و من از در و دیوار و آدم های فائزون -به جز اتاق تفکر ریاضی- بدم می آمد. این ها باعث نمی شوند من از سردبیریِ شبگو احساس افتخار نکنم. حتا این که رئیس انجمن تفکر ریاضی هم فرزانگانی بود (و هست) باعث نمی شود فکر کنم تصمیمی که اول راهنمایی گرفتم اشتباه بوده. نمی دانم. شاید هم اشتباه بوده. حرفی که می خواستم بزنم این نبود. این بود که حتا اگر شبگو مسخره ترین دوهفته نامه ی دنیا هم باشد، من اولین سردبیرش بودم. مثل بنی صدر که اولین رئیس جمهوری ایران بود. حس تعلق خاطر و اتوریته ی همزمان.

*پایان مقدمه*

 

«گفتند سر مقاله بنویس
گفتم سردبیر سابق هم نیستم دست کم! سردبیر اسبق را چه به سرمقاله نوشتن؟!
گفتند کسی نیست، سردبیری نیست که سرمقاله بنویسد.
چاره‌ای نبود. گفتم می‌نویسم، و فکر کردم به لحظه‌های حرص خوردن و دعوا راه انداختن، وقتی متن‌ها به موقع نمی‌رسید، وقتی ویراستار الکی‌مان درست متن‌ها را نمی‌خواند، وقتی یکی بدقولی می‌کرد و ستون خالی می‌ماند. فکر کردم به لحظه‌هایی که برگ‌های سنگین آسه‌ی گرم بین دست‌هایم جا می‌شدند، لحظه‌هایی که کسی صدایم می‌زد و می‌گفت داستانت تنم را لرزاند، به دلخوریِ کسی که می‌گفت به من شب گو نرسید و رضایت چشم‌هایش وقتی می‌گفتیم این شماره دوباره چاپ می‌شود.
یادم افتاد وقتی سمانه شماره‌ی اول را دستش گرفت چشم‌هایش چه شکلی شده‌بود. شماره‌ی اسفند یادم افتاد که همه‌ی ستون‌ها ایده‌آل بودند. سرمقاله، اخبار، معرفی کتاب، داستان کوتاه، سیامشق، کلی ستون دیگر که گاهی بودند و گاهی نبودند. چه قدر بحث کردیم که شبگو پولی باشد یا نه، سربرگش عوض شود یا نه، ببریم بین بچه‌ها پخش کنیم یا بگذاریمش گوشه‌ای روی میز، هر کس بیاید و بردارد.
داشتم فراموش می‌کردم که هیچ وقت به ایده‌آلمان -که مطالب دو شماره جلوتر آماده باشد- نرسیدیم. خوب شد حرفش را زدند، یادم افتاد که ما یک‌سال بین راهروها دویدیم تا رسیدیم به آنجا که بودیم. اما حالا، آنطور که پیدا ست شبگو یک و نیم سال تحصیلی است که نه تنها مثل قبل دو هفته نامه نیست، اصلا چاپ نمی‌شود و حتا غم‌انگیزتر، مدتی است سردبیر ندارد. 
می‌دانید، به عنوان سردبیر اسبق شبگو، به من بر می‌خورد. ننویسید. اصلا نمی‌خواهم برای شبگو بنویسید. شبگو جوانه‌ی امید و آرزوی ما بود، شبگو سی سالگیِ سردبیریِ من بود. شبگو یک هفته در میان کل زندگی ما را پر می‌کرد. ما نویسنده و خبرنگار و عکاس و صفحه چین و ویراستار داشتیم. هرچند که اکثرشان فقط اسم بودند، اما، خب، به هر حال، شبگو بیشتر از این‌ها داشت که حالا دارد. ما هیچ کداممان ادبی ترین بچه‌های کلاس نبودیم، اما شبگوی انجمن ادبی شهرزاد مالِ ما بود نه مالِ ادبی‌ترین بچه‌های کلاسمان. شبگو مالِ ما بود. می‌دانید، شبگو مالِ ما است. حتا نمی‌توانم بگویم شبگو مالِ من است. من دیگر دو هفته‌ای یک داستان کوتاه چاپ نمی‌کنم و سارا دیگر داستان دنباله‌دار نمی‌نویسد. پس شبگو مالِ من و سارا هم نیست. یک مای بخارآلودِ نامتعینی وجود دارد که شبگو مالِ ماست. نه منم نه سارا نه سمانه نه هیچ کدام شما. دوست داشتم بگویم بیایید شبگو را مال خودتان کنید، دیدم دلم نمی‌خواهد عزت نفس شبگو را لگدمال کنم. ننویسید! تلاش‌ها و دویدن‌های ما برای به روال افتادن نشریه را نبینید! روی‌تان را برگردانید و پشت کنید به همه چیز! بهتر از این است که ستون‌ها این طور خالی و سفید و دست نخورده بمانند.»

 

*موخره ی بیربط*

پی‌نوشت: بهاره محمودی تنها کسی است که در کل وبلاگ اسمش را کامل آورده‌ام. امیدوارم هیچ وقت خودش یا بچه‌های مدرسه اسمش را گوگل نکنند. این جا فرصتِ فحش دادنی است که دوست ندارم به این زودی ها از دستش بدهم.

*پایان موخره ی بیربط*

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid