زیرزمین

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

کره‌ی بادام زمینی

کسی باور نمی‌کرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوش‌روی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمن‌ماه بودم. از سر همین خوش‌مشربی و خنده‌رویی بود که تصمیم گرفتم کره‌ی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجان‌انگیز، غذاهای خوش‌مزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانه‌های سفتِ نمکی را با آن پوست‌های نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل می‌مانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسی‌ام؟ این کره‌ی گرمِ خوش‌برخورد توی من بود؟ یعنی سفیده‌ها را آن قدر زده‌ایم که حالا واقعا چیزی مثل خامه داشته باشیم؟ اگر به تظاهر کردن ادامه بدهم، خشکی دهانم در مواجهه با آدم‌ها، که قبلا به حدی بود که لب‌هایم از هم باز نمی‌شدند، کم کم از بین خواهد رفت؟ پروانه می‌شوم و دیگر خبری از آن کرمِ زشتِ چاق نخواهد بود؟ شک دارم. هنوز هم از این که آدم‌ها از من متنفر باشند می‌ترسم. می‌دانید، این که کسی چندان تلاش نکرده همین ارتباط نیم‌بند مجازی‌اش را با من حفظ کند به ترسم دامن زده. تازه آن حالت‌های عجیب راهنمایی هم امروز دوباره سراغم آمدند. این قرنطینه مثل باز کردنِ بی‌موقعِ درِ فر جلوی پف کردنم را گرفته، یا از اول من قرار نبوده پف کنم؟ تا به حال آدامس را آن قدر جویده‌اید که از هم باز شود؟ مایعِ لزجِ دلمه بسته‌ای می‌شود و پخش می‌شود روی زبان آدم. شاید قرار بوده به هر حال به این حال بیافتم، شاید از توان معاشرتم بیش از حد کار کشیده‌ام. مغز بیچاره‌ی من. اگر قرار بود درست بشوم که این‌ها را نمی‌نوشتم، همه‌ی این‌ها را. زیرزمین اصلا مفر من بود از این زندگیِ پر شور و هیجان. حتا حالا هم که خانه‌ی عزیزِ نوجوانی‌ام را آجر آجر کرده‌اند و اثری از زیرزمین نیست، شب‌ها فرار می‌کنم به آن جا. کسی پیدایم نمی‌کند، من هم کسی را آزرده نمی‌کنم. دیروز دوباره نفسم گرفت و همه‌ی کلمات را گم کردم. من مانده بودم و دنیایی که یک صفحه‌ی سفید بود. می‌دانستم که قرار است چند دقیقه‌ی دیگر کلاس شروع شود، ولی نمی‌دانستم چه طور. گاهی دلم می‌خواهد تکیه‌گاه‌های زندگی‌ام را رها نکرده بودم، ولی دیگر راهی برای برگشت ندارم. از همه‌ی آن‌ها که می‌شد در آغوششان گریست بریده‌ام. یک بار به این نتیجه رسیدم که در این رقابت ناجوانمردانه با خالق، از پیش شکست خورده‌ایم. ولی باز هم جنگیدن را بهتر دیدم. معنای خوب و بد را اعوجاج‌یافته می‌دیدم، و تنها روی پای خود ایستادن بود که می‌‌شد پذیرفت، حتا اگر ناممکن می‌بود. در نتیجه حالا نشسته‌ام این جا و چو چاه ریخته آوار می‌شوم بر خویش.

۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

همه درد می‌کشند، مگر نه؟

می‌خواستم این روزها آه و ناله نکنم. متأسفانه چیز دیگری جز ناله ندارم. نه، حتما دارم. چند روز پیش با خودم گفتم حتما دیگران هم سهم دردشان را می‌کشند. مگر فقط من در این عالم درد دارم؟ بعد اجازه دادم جهان دورم بپیچد. کمی درد آرام شده بود. که چیزهایی جز ناله هم دارم؟ حتما. می‌دانید از کجا فهمیده بودم درد آرام شده؟ از شدت درد از خواب بیدار شدم. تا وقتی درد شدید است خواب نمی‌بردم. وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود و فقط اتاق من روشن مانده بود. من و تختم یک لکه کثافت بودیم در سطح خانه. بوی عرق و ماندگی. منتها خودم این‌ها را فقط وقتی متوجه می‌شدم که درد آرام شده باشد و این وقت‌ها، که از شدت درد بیدار می‌شوم، فقط «می‌دانم» که اوضاع از این قرار است. مُسَکِّن. مُسَکِّن. باید به زور این هیولا را آرام کنم که بتوانم خودم را بشویم. زیر جریان آب گرم حمام که بنشینم، هر دو مان آرام می‌شویم. آب به هدر می‌رود؟ به درک. بگذارید این یک هفته را به روی همه‌ی دنیا ناخن بکشم. من درد می‌کشم، همه‌ی شما هم در زندگی‌تان درد کشیده‌اید، پس مهم نیست چه قدر دیگر هم درد بکشیم. من که وقتی زیر حمله‌های هیولا هستم هیچ چیز نمی‌فهمم جز درد. درد روی چشم‌هایم را می‌گیرد، از لای پلک‌ها نفوذ می‌کند، از زیر ناخن‌هایم. با هر نفسی که می‌کشم توی ریه‌هایم می‌رود. با غذا در اسید معده‌ام هم می‌خورد و همراه با خون و خون و خون از بدنم بیرون می‌زند. خب، بالاخره از بدنم بیرون می‌زند، نه؟ این هم چیزی که ناله نباشد. مسئله این جا است که هیچ بوی بهبود نمی‌دهم، فقط خون و عرق و ماندگی. خب، خب. می‌خواستم آن‌ها را بگویم که ناله نباشند. بله. بعد که دوباره زنده می‌شوم، درد دیگری در سرم می‌پیچد. از خودم متنفر می‌شوم. خودم را نمی‌شناسم. احساس تنهایی می‌کنم. به چیزی که هستم ایمان می‌آورم. در خیال زندگی‌ام را از نو می‌سازم. بعد کلنگ بر می‌دارم تا هر چه ساخته‌ام را ویران کنم. چه طور؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. قبلا فشار کارها و درس‌ها نمی‌گذاشت به این چیزها فکر کنم. حالا فشار زندگی را روی سرم حس می‌کنم. مثل مغزم توی درد شناورم. درد سفت دورم می‌چرخد، انگار که تفِ عنکبوت دُورِ مگس. اوضاع طوری است که گمان می‌کنم اگر فشار درد نباشد متلاشی می‌شوم. این طور هیولا از درون خالی‌ام کرده است.

۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid