این سکوت طولانی چند هفته ای به خاطر این نبود که حرفی نداشتم. شدت حرف ها و اتفاق ها و التقاط احساس ها آن قدر زیاد بود که نمی توانستم حرف بزنم. حتا با خودم هم حرف نمی زدم. گذشت زمان، و تعریف کردنِ یکی دو اتفاق برای دیگرانی که خوب گوش می کردند، آرام ترم کرده.

سرتیتر خبرها:

سفرِ سه شبه به کویر مصر و بقیه، شامل: جبار، شهاب، گیر کردن در کال جنی تا نیمه شب، مسجدها و امامزاده های دلبر، داد زدن، خرس برادر، خود خرس، دکتر، میخوای باهات بیام اون پشت مُشتا کارت رو بکنی، جبار، جبار، جبار، دعای عهد.

بد حالی، میخچه، کافه برد، خونه تکونی، مازل، سرمد و بازی به طور کلی، پیلوس، حلقه ی تاریخ معاصر، بدحالی، سفر، ترجمه، ترجمه، بازی برای شش هفت تا از بچه های کلاس، المپیاد دانش آموزی منطق، بلک باتلر، بریکینگ بد، دارکوبا، فائزون.

بزرگ ترین چالش شاید همان سفرِ کویری بود. آشنا شدن با آدم هایی که کیلومترها فاصله بینمان بود. از رئیس اردو، یا همان خرس، که اگر ده دقیقه کنارش باشید خرس بودنش را تصدیق خواهید کرد، با بوی عرق و موهای فرفری سروصورتش و رفتار بزرگترگونه ی محبت آمیزش که نمی دانم مرا به یاد چه کسی می اندازد؛ تا پسرک دانشجوی پرستاری که سرش داد زدم. (من! من سر کسی داد زدم! حتا همان خل و چل ها هم که دو روز بیشتر مرا ندیده بودند، از تعجب خفه شده بودند، حتا خرس.) هم سفری که تازه در سفر شناختمش، تنها چادری گروه چهل نفره بودن و از آقای کردِ تجزیه طلبِ گروه فندک بازی یاد گرفتن،که آخر هم نفهمیدم آن دو تا کرد دوستِ خالی اند یا دوست دختر پسری در کار است. این ها و خیلی چیزهای دیگر. چیزهایی که با من بودن من اتصالی کردند. بین چادر آستین دار و چادر ساده و مانتو، بین سکوت و اظهار نظر و شوخی، بین ترک جمع و داد زدن معلقم. اتفاق هایی که من را به منی که نمی شناختم نزدیک تر کردند. منی که دوست ندارم یا از او بی خبر بودم. چه قدر از من هست که هنوز بی اطلاع من، دارد از غذایی که می خورم تغذیه می کند و بزرگ می شود؟ 

سال نو؟ خنده دار نیست؟!