زیرزمین

۱۸ مطلب با موضوع «برهان» ثبت شده است

لن ترانی

تقریبا یک سال پیش دیدم که نویسنده‌ی کانال بی‌سروصدایی در تلگرام آیاتی را که در آن‌ها رؤیة به کار رفته بود را جور دیگری معنا کرده است. گفته بود این ریشه هم به معنای دیدن است، هم به معنای فهمیدن و دریافتن، مثلا در «قال فرعون ما اُریکُمْ إلا ما اَرَی و ما اَهدیکُم إلا سبیل الرشاد (۴۰:۲۹)». بعد هم چند تا مثال آورده بود از آیاتی که افعالشان عموما به دیدن ترجمه می‌شدند، اما تصور این معنای دوم هم برای آن‌ها ناممکن نبود. کمی بعد، شاید چند هفته یا چند ماه، به یاد «لن ترانی» افتادم که به موسی گفته بودند. با خودم فکر کردم که اگر چیزی الهی در من باشد، قطعا همین است: «هرگز مرا نخواهی فهمید.» بعد دوباره به همان نوشته برگشتم. یکی از مثال‌های گروه دومش این بود: «أ یحسب أن لم یره أحد؟ (۹۰:۷)». اگرچه این‌جا آیه از زمینه‌اش جدا شده، اما وقتی او گفته‌است که گناه‌کار را می‌فهمد، درک می‌کند، درمی‌یابد، پس من چرا نفهمیدنی هستم؟ شاید خودش را، که در من دمیده بود، فراموش کرده است. شاید دیگر خودش را نمی‌شناسد. این که کسی خودش را به یاد نیاورد غم‌انگیزتر است یا این که هیچ کس او را به یاد نیاورد؟

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

تأملی در جهان و آن‌چه در او هست

جبار را می‌توانم بپرستم. یکی جبار است، یکی آتش. تصادف را هم اگر می‌تواند چنین خدایانی بسازد، می‌توانم بپرستم.

۰۸ دی ۰۰ ، ۱۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

حسد

جهان گم شده است. آدمیان خانه‌های خود را می‌جویند و نمی‌یابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع می‌کند و اگر روزگار شانه‌های بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر می‌داشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.

نه از او بیزارم، که از شانه‌های کوتاه خودم. از خورشید که نمی‌گوید از کجا طلوع می‌کند.

دروغ می‌گوید که شانه‌های بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانه‌ای که گم کرده‌ام نزدیک خورشید بود. نمی‌بینم که خورشید از کجا طلوع می‌کند.

او می‌داند. او می‌بیند. او شانه‌های بلندی دارد.

اما من رو بر می‌گردانم. چشم‌هایم را می‌بندم. خانه‌ام را می‌بینم. باز می‌کنم. نیست. او دروغ می‌گوید. هیچ کس نمی‌بیند. آوارگانیم.

همه آوارگانیم.

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هیولای هزارسر

از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار، یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، سیاهی چشم‌هایم یک پرده تیره‌تر می‌شود. می‌خواهد زندگی‌ام را ببلعد، تمام زندگی‌ام را. دائما حضور من را تنگ‌تر می‌کند، از هر طرف فشارم می‌دهد، هی کوچک‌ترم می‌کند، کوچک‌ترم می‌کند، تا بچسبم به نفر بغلی، مثل او راه بروم، مثل او لباس بپوشم، مثل او حرف بزنم، هر وقت او غذا خورد من هم بخورم، هر وقت دست از کار کشید من هم دست بکشم، مثل یک پیاده‌ی‌ ساده. نه فقط ما دو نفر، هیولای هزارسر می‌خواهد ارتش بسازد. اگر دورکیم بود می‌گفت همبستگی مکانیکی، من می‌گویم ارتش. آخر سر فقط یک راه می‌ماند برای رفتن، همان راهی که من هی مثل ماهی سر خورده‌ام و بالاوپایین پریده‌ام که نروم. هی به روی خودم نیاورده‌ام که هیولای هزارسری هست که هر راهی را می‌بندد، و خواسته‌ام امیدوار باشم که می‌توانم از لای دست و پایش در بروم، می‌توانم تصمیم بگیرم، می‌توانم باشم.

چرا شمشیرم را از غلاف بیرون نمی‌کشم و به جنگ این هیولای هزارسر نمی‌روم؟ چون هیولای هزارسر منم. چون اگر هیولای هزارسر نباشد من هم نیستم. چون معنای من، معنای زندگی‌ام، معنای جهان، همه به همین هیولای هزارسری وابسته است که از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، هر بار یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، هر بار سیاهی چشمانم یک پرده تیره‌تر می‌شود. زمین بازی را هیولای هزارسر ساخته، قواعد بازی را هیولای هزارسر تعیین کرده است. من پیاده‌ی ساده‌ای هستم که در محاصره‌ی دست شطرنج‌باز بزرگ مستأصل شده. کجا بروم؟ شمشیرم را برای چه کسی تاب بدهم؟ می‌خواهم راه خودم را بروم، اما قواعد رسیدن را هیولای هزارسر تعیین می‌کند. می‌خواهم خودم تصمیم بگیرم، اما اگر دست شطرنج‌باز کنار برود، بی‌جان می‌شوم، بی‌معنا می‌شوم، با صفحه‌ی بازی تفاوتی نخواهم داشت. در هزارتویی زندانی شده‌ام که راه خروج را نمی‌دانم، با هیولای هزارسری در مبارزه‌ام که هزارتو را ساخته است.

به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. حقیقتی که پشت هیولای هزارسر پنهان شده. هیولای هزارسری که منم. هاه! خودم حجاب خودم شده‌ام؟ این همه فلسفه خواندم که راهی پیدا کنم، از این ارتش بیرون بزنم و زنده بمانم، می‌دانستم محکومم به شکست، اما می‌خواستم خودم را به هر قیمتی که شده حفظ کنم، راه خودم را پیدا کنم، حتا اگر همان راهی باشد که هیولای هزارسر نشانم می‌دهد. حالا می‌دانم که من باقی نخواهد ماند. اگر تسلیم ارتش شوم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم در تصرف شطرنج‌باز بزرگ، اگر فرار کنم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم که روی صفحه قل می‌خورد. حتا اگر بمیرم هم باقی نخواهم ماند. می‌خواستم حقیقتی در خودم پیدا کنم، اما می‌بینم که حالا برای حفظ زندگی‌ام به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. استیصال.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

عادت به خونریزی

*هشدار! به شدت ویرایش شده!*

خون. جریانِ گرمِ خون. مایعِ غلیظِ قرمز رنگ که آهسته آهسته از بدن خارج می‌شود، اما اثری از جراحت نیست. آسیبی به اندام‌هایِ داخلی نرسیده است. کسی دست‌پاچه نمی‌شود و کمک نمی‌خواهد. اتفاقی خارج از روالِ عادیِ امور نیافتاده است. باید از جا بلند شود، تظاهر کند که چیزی تغییر نکرده و به زندگیِ معمولی ادامه دهد، اما احساسِ ضعفِ عمومی، اندیشیدن و تصیمیم گرفتن را برایش دشوار می‌کند. می‌خواهد زودتر به گوشه‌یِ اتاقی پناه ببرد اما حتا رمقی در پاهایش نیست. درد مثل گردابی در شکمش می‌پیچد و به زودی باقیِ تنش را در خود فروخواهدبلعید.

هیچ ردی از عادی بودن در این اتفاق نیست که بتوان آن را عادی تلقی کرد. مسکن درد را کمی آرام می‌کند، اما مشکل فقط درد نیست. کسی هم نباید این تحولِ بزرگ را به رویِ خودش بیاورد، اما مشکل فقط پنهان کردنِ دگرگونی نیست. بدنش به قصدِ دشمنی شمشیر برداشته و تیرِ غم و خشم و مهر و نفرت به رویش می‌بارد. حتا عواطفش هم در دَوَران افتاده‌اند، بیشتر و کمتر می‌شوند، اوج و حضیض می‌یابند. هیچ کس چاره‌ای برای دشمنیِ خودی‌ها نیاندیشیده است. این‌جا تظاهر به جاری بودن روال معمول زندگیِ انسانی دیگر ممکن نیست. دردِ درنده و عواطفِ کنترل‌ناپذیر، ستونِ خرد را خم می‌کند؛ مصیبتی است که بستگی به بدن برای خرد به ارمغان آورده است.

البته این بدن مجالی برای زندگیِ عادی باقی نمی‌گذارد، اما نه فقط از آن‌جا که درد و عواطف حواس را مختل می‌کند، بلکه از اصل، حالت بدن، به عنوانِ حاشیه‌یِ سوژه هنگامِ تماس با جهان، همواره شکلِ خاصی به ادراک می‌دهد. من به عنوانِ سوژه با این بدن آمیخته‌ام، درد و خون بخشی از ادراک من از جهان است. دیگری سوژه‌ای است که به نوعی دیگر با درد و خون آمیخته شده. بدن صرفا ابزارِ شناختِ ابژه‌هایِ ازپیش‌موجودِ خارجی نیست، در تمامِ مسیرِ روی‌آوریِ من و ظهور ابژه، بدن حضور دارد و خود را بر فرایندِ قوام‌یابی اشیاء تحمیل می‌کند. ساده‌ترین نتیجه‌یِ حضورِ پرررنگِ بدن در ادراک، پیدایی «اینجا» و «آنجا» است. بستگیِ خرد به بدن مصیبت نیست، روالِ عادیِ زندگیِ خردورزانه است. معیارِ عادی بودن را چه کسی به دستِ ما داده بود؟ چه طور فراموش کردیم که قرار نگرفتن، در خطِ واحدی نیاندیشیدن، درد کشیدن و احساساتِ ثابتی نداشتن به غایت معمولی و انسانی است؟

تاریخ ویرایش: 1400/2/10

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چنین گفت پارمنیدس

به هیچ کجا تعلق ندارد. تمام بندها را بریده است که آزاد باشد. به دنبال مسیر می‌گردد.

اما او چیزی است، چیزی که امروز بند باورها را بریده است و آزادانه به دنبال آن‌ها می‌‌گردد.

چیزی که هست دیگری نیست، و چیزی که همه چیز باشد نیست.

چیزی که آزاد باشد نیست.

۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۳ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفر، کویر، خشم

سفری چهار روزه بود، که از کویرِ طبس شروع می­شد و شب به شب تا کاشان و ابیانه می­رفت. شدّتِ تنوعِ هم­سفرها شگفت انگیز بود. از هر نوع دانشجویی که در دانشگاه ممکن بود، در اتوبوس هم دیده می­شد. روزها در اتوبوس، یا پیاده، در راه بودیم. شب ها یا مشغولِ رصد، یا درگیرِ بالا رفتن از دیواره­ی دره، یا در تلاش برای پیدا کردنِ مسیرِ برگشت در کویر مصر، یا سرگرم مشاعره در اتوبوس. شب سوم، که پیش تر از آن با هم آسمانِ شب را رصد کرده بودیم و شغال­ها را دور کرده بودیم و از دره زنده و سالم بیرون آمده بودیم، آتش را خاموش کردیم که به روستا باز گردیم و بخوابیم، و نورِ چراغ­های روستا گُم شده بود. رئیسِ سفر، پیدا کردنِ مسیر را به گردنِ خودمان گذاشت. در شلوغی و سردرگمیِ تصمیم­گیری برایِ انتخابِ مسیر، پسرکِ دانشجوی پرستاری صدا بلند کرد و نظری داد، و بعد گفت: «شما که نمی­خواید سَرنوشتِتون رو دستِ یه عِدّه زن بسپرید، پس پیشنهادِ من رو قبول کنید.» چند لحظه سکوت حاکم شد، نمی­دانم از سرِ کارآمدیِ پیشنهادش بود، یا بی­مبالاتیِ کلامش.

سکوتِ دیگران از تَعَجُّب بود یا رضایت یا دلگیری، خشم سر تا پای من را گرفت و در سرمای شبِ کویر داغ شدم و چشم­هایم سوخت. گفت: «خب؟» و صبرِ من شکست و داد زدم: «از نظرِ من هیچ شوخیِ جِنسیّت­زَده­ای پذیرُفته نیست!» دهن باز کرد که چیزی بگوید، و من دوباره فریاد زدم: «حرف نزن!» چیزی در من به کار افتاده بود که باز داشتَنی به نظر نمی­رسید: «حرف نزن!» شدّتِ آرامش در من به حدی است که در همان سه روز، به سکوت و نرمی و آهستگی شناخته شده بودم. درست یادم نیست که دستِ آخر به مسیری که من در ادامه پیشنهاد کردم عمل کردند، یا آن دانشجوی پرستاری، مهم هم نیست. تمامِ راه خیره به خودم نگاه می­کردم و نمی­دانستم چه در من جَرَیان دارد. از تَمَوُّجِ عواطف دست و پایم می­لرزید و سرم داغ بود، عقلم گرم بود و فکر نمی­کرد. دو ساعت در تاریکی پیاده راه رفتن، قوت را به قدم­هایم برگرداند. به کیسه خواب که رسیدم، تازه سرد شده بودم و فکر کردن به خستگی غلبه می­کرد.

چه شد که خشم، بی­اجازه­­ی من در سرم راه افتاد و کلمه­هایش را خودش انتخاب کرد و خود را از دهان من بیرون ریخت؟ پیشتر کجای فکرها و تصمیم­هایم ایستاده بود که من نمی­دانستم هست، و به این قُوَّت هم هست؟ من گفتم حرف نزند! من که همیشه آرام با همه راه می­آمدم و هیچ دلم به رقابت هم نمی­رفت و هرچه ابرازِ بیزاری بود از هر کس می­شنیدم، و صبورانه و هم­دلانه هم می­شنیدم، و می­گفتم کجای گفته­هایش منطقی نیست، یا خلافِ واقع است، یا از سرِ بغض بوده، و می­نشستم که باز بگوید و راه گفتوگو بسته نشود. من درِ گفتن و شنیدن را با فریاد بستم، و دو ساعت کافی بود که قدم­هایم دوباره روان شوند و با عقل سرد بنشینم به فکر کردن. حالا که نشسته­ام خشم کجاست؟ دوباره کدام گوشه ایستاده به تماشا؟ کِی دوباره می­جهد و نخِ دست و پا و کلامم را به دست می­گیرد و هر طور که بخواهد می­گرداند؟ خشم جنونِ آنی است، تصدیق می­کنم. امّا اگر جنون یعنی اراده­ام و اراده­ی از کف دادنِ اراده­ام دست خودم نیست، پس نسبت دادنِ این فریادها به خودم چه معنی دارد؟ چه تضمینی هست که هر لحظه خشم سَر بُلَند نکند و اراده­ام را از من نگیرد؟ و البتّه آرامشی که در رفتارم چشمگیر بود، دیگر فضیلت نیست؛ خشم بوده که رهایم می­کرده به حالِ خودم. رخوت است که به فضیلت تعبیر می­کردم در خودم، و نگاه می­کردم و در اطرافم می­دیدم و می­خواستم، مثلا، به برادرم کمک کنم کمتر عصبانی بشود! هرچند، این­ها هیچ با آن چه همه درباره­ی خشم می­گویند نمی­سازد. همه خیال کردند من عصبانی شدم، من هم خیال کردم عصبانی شده­ام، بی که در لحظه بدانم خشم مختار عمل می­کند، بعدتر یادم آمد که نه تصور کردم عصبانی شدن را، آن طور که قبل از انجام هر عملی تصورش می­کنم، نه تصمیم گرفتم که خشمگین بشوم. حتا بعد حسرت خوردم که چرا این طور بی­بازگشت راه گفتوگو بسته شده. جنون در من به تماشا نشسته. هر کجا خوش بیفتد، دست می­اندازد و همان می­کند که بخواهد. در همه شاید همین است.

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

اثر هنری در کتاب «زبان، شعر، اندیشۀ رهایی»

پرسش از ماهیت هنر، حقیقت اثر هنری و منشاء و سرآغاز هنر از حمله مهم­ترین پرسش­ هایی است که فلسفه­ ی هنر باید به آن­ها پاسخ دهد. هایدگر، به عنوان فیلسوف مدرن، از دریچه­­ ی فلسفه­ اش به هنر نیز نگاه می­کند. فلسفه­­­ ی او به دنبال اعاده­ ی پرسش از وجود است و نگاهش به هنر نیز از این زاویه است که نحوه ­ی وجود اثر هنری را بررسی کند: هنر، یک جنبه ­­ی چیز بودن دارد و یک جنبه­ ی اثر بودن. تفسیر کدام جنبه ما را به ذات اثر هنری نزدیک می­کند؟ هایدگر دائما از خود سوال می­کند و مطالب را رفت و برگشتی پیش می­برد. به همین دلیل گاهی به نظر می­رسد پاسخی داده نشده چون راه حل سوال حاضر، نقض پاسخی است که به این سال منجر شده. تو گویی متن بیشتر از این که مجموعه­ ای از جواب­ها باشد، مجموعه­ ای از سوالاتِ پرداخته شده است: رابطه ­ی اثر هنری با دنیای اطراف چگونه است؟ اصلا آیا چنین رابطه ­ای وجود دارد؟ یا باید وجود داشته باشد؟ حقیقت و اثر هنری چه نسبتی دارند؟ این­ها نمونه­ ای از سوالاتی هستندکه این یادداشت در تلاش است بر اساس فصل کار هنری و حقیقت از کتاب «زبان و شعر و اندیشه­ ی رهایی» اثر مارتین هایدگر پاسخ دهد.

ادامه مطلب...
۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

نقل قول مستقیم از گادامر

«مثلاً مى‏توان گفت که براى خود فرد بازیگر، بازى، یک امر جدى نیست و درست به همین دلیل است که بازى انجام می‌گیرد. بدین‏ ترتیب، ما مى‏توانیم بکوشیم تا از این دریچه، مفهوم بازى را تعریف کنیم: آنچه صرفاً بازى است، جدى نیست. بازى‏کردن، رابطه ذاتی خاصى با امر جدى دارد. این تنها به‌واسطه آن نیست که ‹غایتِ› بازى امرى جدى است یا به‏ تعبیر ارسطو، ‹به‏ منظور تجدید قوا› صورت مى‏گیرد. مهم‏تر آن است که در خود بازى‏کردن، جدیتی خاص، بلکه مقدس نهفته است. با این‏حال، در رفتار بازیگرانه، تمامى روابط غایى که تعیّن‏بخش موجود فاعل و دغدغه‏ مند است، محو نمیشود، بلکه به‏ گونهاى خاص به ‏حالت تعلیق درمى‏آید. بازیگر خود میداند که بازى، فقط بازى است و در جهانى صورت مى‏پذیرد که با جدى‏ بودن غایات، تعیّن پیدا مى‏کند، اما این دانستن او به ‏گونهاى نیست که او به ‏عنوان بازیگر، نسبتی را که با جدّیت دارد، خودش هم مد نظر داشته باشد، زیرا بازى تنها هنگامى غایتش را برآورده مى‏سازد که بازیگر در بازى محو شود. آنچه موجب مى‏شود که بازى به‏ معنای اتمّ بازى باشد، نه رابطه آن با امر جدى بیرونی است که بازى بر آنها دلالت دارد، بلکه جدى ‏بودن در هنگام بازى است. کسى که بازى را جدى نگیرد، بازى‌خراب‌کن است.»

گادامر، حقیقت و روش

۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

کمی کانت برای نفهمیدن

بسم الله

سومین کتاب نقد کانت حاوی نظرات او درباره­ ی زیباشناسی است. جایگاه زیباشناسی در فلسفه­ ی کانت به طور خلاصه اتصال دهندگی میان دو نقد دیگر و در واقع دو جهان دیگر او است. میان اراده­ ی اخلاقی و پدیداری ضروت، قوه ­ی حکم ارتباط برقرار می­کند؛ «احساس» واسطه­ ی میان شناخت عین و عمل در رابطه با آن است. یادداشت حاضر بر اساس دقیقه­ ی اول کتاب نقد قوه­­ ی حکم نوشته شده است که به نقش رضایت در حکم ذوقی، که همان حکم زیباشناختی است، می­پردازد.

 

ادامه مطلب...
۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid