پرسش از ماهیت هنر، حقیقت اثر هنری و منشاء و سرآغاز هنر از حمله مهمترین پرسش هایی است که فلسفه ی هنر باید به آنها پاسخ دهد. هایدگر، به عنوان فیلسوف مدرن، از دریچه ی فلسفه اش به هنر نیز نگاه میکند. فلسفه ی او به دنبال اعاده ی پرسش از وجود است و نگاهش به هنر نیز از این زاویه است که نحوه ی وجود اثر هنری را بررسی کند: هنر، یک جنبه ی چیز بودن دارد و یک جنبه ی اثر بودن. تفسیر کدام جنبه ما را به ذات اثر هنری نزدیک میکند؟ هایدگر دائما از خود سوال میکند و مطالب را رفت و برگشتی پیش میبرد. به همین دلیل گاهی به نظر میرسد پاسخی داده نشده چون راه حل سوال حاضر، نقض پاسخی است که به این سال منجر شده. تو گویی متن بیشتر از این که مجموعه ای از جوابها باشد، مجموعه ای از سوالاتِ پرداخته شده است: رابطه ی اثر هنری با دنیای اطراف چگونه است؟ اصلا آیا چنین رابطه ای وجود دارد؟ یا باید وجود داشته باشد؟ حقیقت و اثر هنری چه نسبتی دارند؟ اینها نمونه ای از سوالاتی هستندکه این یادداشت در تلاش است بر اساس فصل کار هنری و حقیقت از کتاب «زبان و شعر و اندیشه ی رهایی» اثر مارتین هایدگر پاسخ دهد. اثر بودنِ اثر در چیست؟ برای دست یافتن به ذات اثر باید، همچون هنرمند که میخواهد اثر بتواند مستقل و قائم به خود باشد، آن را از تمام روابط پالود و به حال خود گذاشت، همان طور که خود هنرمند هم پس از خلق اثر اهمیت چندانی ندارد. چنین به نظر میرسد که با بریدن اثر هنری از تمام روابط میشود به ذات آن دست یافت، ولی با این حال مجسمهها و تابلوهایی که در موزهها و کلکسیونها نگهداری میشوند آن چنان که باید تمام ذات خود را نمایش نمیدهند. حتا معابدی نیز که در جای خود ایستادهاند به این مشکل مشترک دچار اند: عالمی که در اطراف خود داشتند مرده است. اثر باید جایی بایستد، در روابطی باشد، اما این جا و این روابط را خود تعیین میکند، در عالمی که خود به همراه خود برپا میکند.
هر اثر هنری به اقتضای اثر بودنش چیزی است که عالمی را بر پا میدارد، آن را آشکار میکند و خود نیز آن را حفظ میکند. برپا داشتن عالم یکی از دو ویژگیِ اثر بودنِ اثر است. برپا داشتن عالم به معنای این نیست که چیزی را مقابل ما میگیرد تا ما آن را تماشا کنیم. وقتی میگوییم اثر هنری عالمی را برپا میدارد، منظور این نیز نیست که مجموعهای از اشیاء یا مفاهیم یا دریافتهای حسی را به دنیای ما اضافه میکند. عالم چیزی فراتر از دریافت حسی یا ادراک را به ما نشان میدهد. سنگ و حیوان و گیاه هم به محیطی تعلق دارند، اما منظور از عالم آن است که در آن «هستیم» و میفهمیم و میپرسیم و تاریخ را رقم میزنیم.
مادهی این عالم همان مادهای است که ابزارها از آنها ساخته میشوند. در ابزارها، مثلا تبر، ماده فدای کارآیی میشود، در حالی که در اثر هنری، مثلا مجسمهی سنگی، ماده به اوج جلوهگری خود میرسد. در اثر هنری جز تجلیِ ماده چندان چیز دیگری نیست: هنرمند ماده را استفاده نمیکند، بلکه آن را به ظهور و بروز میرساند. آنچه اثر به ظهور میرساند و در آن خود را واپس مینهد زمین است. زمین هم بستر پدیدار شدن پدیدارها و پناهدهندهی هنر است و هم مادهی خام هنر، بنابر این اثر با برپا کردن عالم، زمین را به جلوهگری میرساند -و این ویژگی دیگرِ اثر بودن اثر است.
دیدیم که عالم و زمین دو جنبهی هنر اند، زمین جنبهی مستور اثر هنری است و عالم جنبهی نامستور آن. میان این دو جنبه از هنر نزاعی در جریان است که دائما اصیلتر و عمیقتر و جدیتر میشود. نزاعی میان نهانی و نانهانی، سکون و حرکت. از این جا هنر به حقیقت متصل میشود، بنا نهادن عالم، به نامستوری و انکشاف حقیقت منجر میشود. در حالی که حقیقت، خود، همین نامستوری و انکشاف است و از این رو است که در اثر هنری ما با تحقق حقیقت رو به رو میشویم. حقیقت همان اصل بودن طلاست، همان سرشت امر حقیقی است که در هر حقیقتی مشترک است و در اثر هنری یافت میشود.
به این ترتیب رابطهی هنر و حقیقت با تبیین دو ویژگیِ اثر هنری، یعنی عالم و زمین، اندکی روشنتر شد. قائم به خود بودن اثر هنری در زمینهی زمینی است که بر اساس آن عالم خود را بنا مینهد و با بنا نهادن عالم زمین را دوباره جلوهگر میکند. این آمد و شد میان عالم و زمین به نامستوری و انکشاف میانجامد و حقیقت جز همین نامستوری نیست.