هر نیم ساعت دو سه بار بطری آب پر و خالی می‌شد. هر قدر می‌نوشیدم فایده‌ای نداشت. چیز کوچکی که در گلویم گیر کرده بود پایین نمی‌رفت. بدتر از همه این که با این همه آب، باز هم خشک و تشنه بودم چون دائماً همه‌ی آب‌های بدنم را جمع می‌کردم و تبدیل به اشک می‌کردم و قطره قطره بیرون می‌ریختم. فایده‌ای نداشت. همچنان چیز کوچکی توی گلویم گیر کرده بود. وقتی اشک‌ها خشک می‌شد، یا بطری آب خالی می‌شد و نا نداشتم که برای پر کردنش بلند شوم، این فندقی که توی گلویم گیر کرده راه نفس را بند می‌آورد.

نه. این‌ها را نخوانید. این‌ها برای شما نوشته نشده. من چیزی اگر بلد باشم بنویسم، مرثیه نوشتن است. حالا که در جهان مرثیه‌های بهتری هست، همان‌ها را بخوانید. نوشتن این‌ها مثل گریه کردن در خیابان است: نشان دادن اشک‌هایم به آدم‌های غریبه، به جای کسی که باید. مثل مردم توی خیابان رویتان را برگردانید. سطرهای بعدی را نخوانید. به سراغ چیزهای دیگر بروید.

لابه‌‌لای نفس‌های سنگینم احساس می‌کنم چیزی در سینه‌ام ریشه‌دوانده بود که حالا دارد از جا کنده می‌شود. چیزی را می‌خواهند از لای دنده‌هایم بیرون بکشند. دستی میان جوارحم می‌گردد و دائم چنگ می‌زند به این «چیز» و این «چیز» بی‌وقفه از دستش می‌گریزد، مثل ماهی. ای ماهی طلایی مرداب خون من! خوش باد هستی‌ات که مرا نوش می‌کنی. در من گنجینه‌ای پنهان است که به هیچ کس تسلیمش نخواهم کرد. هیچ کس. هیچ وقت.

برای آن که از این همه آشفتگی فرار کنم همراه نیمه‌غریبه-نیمه‌آشنایی شدم که حرف بزنیم. شروع کرد به رودکی خواندن:

 

ای آن که غمگنی و سزاواری

وندر نهان سرشک همی باری

 

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد

بود آن که بود، خیره چه غمداری؟

 

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی‌ست، کی پذیرد همواری!

 

شو تا قیامت آید زاری کن

کی رفته را به زاری بازآری؟

 

تا بشکنی سپاه غمان بر دل

آن به که می بیاری و بگساری

 

نتوانستم تحمل کنم.

جایی هم ندارم که به آن بگریزم: منم و ردای تنگی که به جز منش نگنجد. حسرت گنجیدن هم ندارم دیگر. غمگین هم نیستم. تنها مسئله این است که جهان در دهانم مزه‌ی خاک می‌دهد.