زیرزمین

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

سفر، کویر، خشم

سفری چهار روزه بود، که از کویرِ طبس شروع می­شد و شب به شب تا کاشان و ابیانه می­رفت. شدّتِ تنوعِ هم­سفرها شگفت انگیز بود. از هر نوع دانشجویی که در دانشگاه ممکن بود، در اتوبوس هم دیده می­شد. روزها در اتوبوس، یا پیاده، در راه بودیم. شب ها یا مشغولِ رصد، یا درگیرِ بالا رفتن از دیواره­ی دره، یا در تلاش برای پیدا کردنِ مسیرِ برگشت در کویر مصر، یا سرگرم مشاعره در اتوبوس. شب سوم، که پیش تر از آن با هم آسمانِ شب را رصد کرده بودیم و شغال­ها را دور کرده بودیم و از دره زنده و سالم بیرون آمده بودیم، آتش را خاموش کردیم که به روستا باز گردیم و بخوابیم، و نورِ چراغ­های روستا گُم شده بود. رئیسِ سفر، پیدا کردنِ مسیر را به گردنِ خودمان گذاشت. در شلوغی و سردرگمیِ تصمیم­گیری برایِ انتخابِ مسیر، پسرکِ دانشجوی پرستاری صدا بلند کرد و نظری داد، و بعد گفت: «شما که نمی­خواید سَرنوشتِتون رو دستِ یه عِدّه زن بسپرید، پس پیشنهادِ من رو قبول کنید.» چند لحظه سکوت حاکم شد، نمی­دانم از سرِ کارآمدیِ پیشنهادش بود، یا بی­مبالاتیِ کلامش.

سکوتِ دیگران از تَعَجُّب بود یا رضایت یا دلگیری، خشم سر تا پای من را گرفت و در سرمای شبِ کویر داغ شدم و چشم­هایم سوخت. گفت: «خب؟» و صبرِ من شکست و داد زدم: «از نظرِ من هیچ شوخیِ جِنسیّت­زَده­ای پذیرُفته نیست!» دهن باز کرد که چیزی بگوید، و من دوباره فریاد زدم: «حرف نزن!» چیزی در من به کار افتاده بود که باز داشتَنی به نظر نمی­رسید: «حرف نزن!» شدّتِ آرامش در من به حدی است که در همان سه روز، به سکوت و نرمی و آهستگی شناخته شده بودم. درست یادم نیست که دستِ آخر به مسیری که من در ادامه پیشنهاد کردم عمل کردند، یا آن دانشجوی پرستاری، مهم هم نیست. تمامِ راه خیره به خودم نگاه می­کردم و نمی­دانستم چه در من جَرَیان دارد. از تَمَوُّجِ عواطف دست و پایم می­لرزید و سرم داغ بود، عقلم گرم بود و فکر نمی­کرد. دو ساعت در تاریکی پیاده راه رفتن، قوت را به قدم­هایم برگرداند. به کیسه خواب که رسیدم، تازه سرد شده بودم و فکر کردن به خستگی غلبه می­کرد.

چه شد که خشم، بی­اجازه­­ی من در سرم راه افتاد و کلمه­هایش را خودش انتخاب کرد و خود را از دهان من بیرون ریخت؟ پیشتر کجای فکرها و تصمیم­هایم ایستاده بود که من نمی­دانستم هست، و به این قُوَّت هم هست؟ من گفتم حرف نزند! من که همیشه آرام با همه راه می­آمدم و هیچ دلم به رقابت هم نمی­رفت و هرچه ابرازِ بیزاری بود از هر کس می­شنیدم، و صبورانه و هم­دلانه هم می­شنیدم، و می­گفتم کجای گفته­هایش منطقی نیست، یا خلافِ واقع است، یا از سرِ بغض بوده، و می­نشستم که باز بگوید و راه گفتوگو بسته نشود. من درِ گفتن و شنیدن را با فریاد بستم، و دو ساعت کافی بود که قدم­هایم دوباره روان شوند و با عقل سرد بنشینم به فکر کردن. حالا که نشسته­ام خشم کجاست؟ دوباره کدام گوشه ایستاده به تماشا؟ کِی دوباره می­جهد و نخِ دست و پا و کلامم را به دست می­گیرد و هر طور که بخواهد می­گرداند؟ خشم جنونِ آنی است، تصدیق می­کنم. امّا اگر جنون یعنی اراده­ام و اراده­ی از کف دادنِ اراده­ام دست خودم نیست، پس نسبت دادنِ این فریادها به خودم چه معنی دارد؟ چه تضمینی هست که هر لحظه خشم سَر بُلَند نکند و اراده­ام را از من نگیرد؟ و البتّه آرامشی که در رفتارم چشمگیر بود، دیگر فضیلت نیست؛ خشم بوده که رهایم می­کرده به حالِ خودم. رخوت است که به فضیلت تعبیر می­کردم در خودم، و نگاه می­کردم و در اطرافم می­دیدم و می­خواستم، مثلا، به برادرم کمک کنم کمتر عصبانی بشود! هرچند، این­ها هیچ با آن چه همه درباره­ی خشم می­گویند نمی­سازد. همه خیال کردند من عصبانی شدم، من هم خیال کردم عصبانی شده­ام، بی که در لحظه بدانم خشم مختار عمل می­کند، بعدتر یادم آمد که نه تصور کردم عصبانی شدن را، آن طور که قبل از انجام هر عملی تصورش می­کنم، نه تصمیم گرفتم که خشمگین بشوم. حتا بعد حسرت خوردم که چرا این طور بی­بازگشت راه گفتوگو بسته شده. جنون در من به تماشا نشسته. هر کجا خوش بیفتد، دست می­اندازد و همان می­کند که بخواهد. در همه شاید همین است.

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در انطواء در روابط

به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحه‌ی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال می‌کنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمی‌کرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.
این‌ها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت می‌رفت. گفت: ببرم پیداش کنم؟ یا هستی؟ دست روی سینه گذاشتم و به اشاره گفتم که خودم برایش می‌برم. خنده‌ی گنگی کرد و رفت. شانه بالا انداختم که مثلا یعنی چه!
پیش دبستانی که می‌رفتم، دو تا پنجم بودند که از من خوششان آمده بود. زنگ تفریح‌ها پیدام می‌کردند و کمکم می‌کردند بپرم بالای سکو کنارشان بنشینم. من هم خوشم می‌آمد. ذوق می‌کردم، هیجان‌زده می‌شدم. زنگ که می‌خورد، می‌فهمیدم تمام مدت سرم چه داغ بوده. راهنمایی که بودم، سال بالاییِ تنهایی بود که تصادفا هم‌کلامش شدم. شیدای این شده بود که می‌خواستم دوستش باشم. برای هم می‌نوشتیم. کمین می‌کردم که زنگ تفریح‌ها، وارد حیاط که می‌شود، همان دور و بر باشم. از این که جریان داغ خون را حس می‌کردم که به سرم می‌دود، لذت می‌بردم. بعد که دلزده شدم، دخترک بیچاره را از خودم راندم. از دبیرستان چنین خاطره‌ای ندارم. دقت که می‌کنم، انگار مدتی است که هر وقت قلبم به تپیدن افتاده و سرم داغ شده، از سر خشم بوده.
بگذریم. زهره را کاشتم در کلاس، مراقب لپ‌تاپ، که ببینم کسی در گروه هست که بسپرمش به او، که نبود. گفت بمانم در کلاس، برود لابی را بجرخد شاید صاحب مال پایین رفته باشد. من هم ایستادم جلوی در، خیره به لپ تاپ. فکریِ این بودم که دوباره به گروه سر بزنم، که دوان سر رسید. نفس عمیق کشیدم از آمدنش. گفتم که ایستاده بودم به انتظار و مراقبت. همان طور نفس‌زنان که آمده بود، خم و راست شد و تشکر کرد و لپ‌تاپش را برداشت و با قدم‌های بلند رفت. از پله‌ها که سرازیر شد، حس کردم که سرم کم کم خنک می‌شود و نفسم جا می‌آید. تعجب کردم. حواسم نبود که کمین کرده‌ام که سر برسد. حواسم نبود که خوشم آمده. فشرده شدم در خودم. شروع کردم به پرحرفی با زهره. قرار نبود من این طوری بشوم.
دلم نمی‌خواست این‌ها را بنویسم. هی دست دست می‌کردم این روزها، و دستم به نوشتن چیزی جز این حالات هم نمی‌رفت. هم که دلم بر نمی‌دارد این‌ها را بپیچانم در کلمات و جوری بنویسم که خودم بفهمم و خودم. انگار با این کار، فهمیدنش برای من هم سخت‌تر می‌شود. موجزش این می‌شود که از تعادل خارجم، و نمی‌دانم چه طور، و فکر می‌کردم نباید.

۱۲ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid