به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحهی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال میکنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمیکرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.
اینها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت میرفت. گفت: ببرم پیداش کنم؟ یا هستی؟ دست روی سینه گذاشتم و به اشاره گفتم که خودم برایش میبرم. خندهی گنگی کرد و رفت. شانه بالا انداختم که مثلا یعنی چه!
پیش دبستانی که میرفتم، دو تا پنجم بودند که از من خوششان آمده بود. زنگ تفریحها پیدام میکردند و کمکم میکردند بپرم بالای سکو کنارشان بنشینم. من هم خوشم میآمد. ذوق میکردم، هیجانزده میشدم. زنگ که میخورد، میفهمیدم تمام مدت سرم چه داغ بوده. راهنمایی که بودم، سال بالاییِ تنهایی بود که تصادفا همکلامش شدم. شیدای این شده بود که میخواستم دوستش باشم. برای هم مینوشتیم. کمین میکردم که زنگ تفریحها، وارد حیاط که میشود، همان دور و بر باشم. از این که جریان داغ خون را حس میکردم که به سرم میدود، لذت میبردم. بعد که دلزده شدم، دخترک بیچاره را از خودم راندم. از دبیرستان چنین خاطرهای ندارم. دقت که میکنم، انگار مدتی است که هر وقت قلبم به تپیدن افتاده و سرم داغ شده، از سر خشم بوده.
بگذریم. زهره را کاشتم در کلاس، مراقب لپتاپ، که ببینم کسی در گروه هست که بسپرمش به او، که نبود. گفت بمانم در کلاس، برود لابی را بجرخد شاید صاحب مال پایین رفته باشد. من هم ایستادم جلوی در، خیره به لپ تاپ. فکریِ این بودم که دوباره به گروه سر بزنم، که دوان سر رسید. نفس عمیق کشیدم از آمدنش. گفتم که ایستاده بودم به انتظار و مراقبت. همان طور نفسزنان که آمده بود، خم و راست شد و تشکر کرد و لپتاپش را برداشت و با قدمهای بلند رفت. از پلهها که سرازیر شد، حس کردم که سرم کم کم خنک میشود و نفسم جا میآید. تعجب کردم. حواسم نبود که کمین کردهام که سر برسد. حواسم نبود که خوشم آمده. فشرده شدم در خودم. شروع کردم به پرحرفی با زهره. قرار نبود من این طوری بشوم.
دلم نمیخواست اینها را بنویسم. هی دست دست میکردم این روزها، و دستم به نوشتن چیزی جز این حالات هم نمیرفت. هم که دلم بر نمیدارد اینها را بپیچانم در کلمات و جوری بنویسم که خودم بفهمم و خودم. انگار با این کار، فهمیدنش برای من هم سختتر میشود. موجزش این میشود که از تعادل خارجم، و نمیدانم چه طور، و فکر میکردم نباید.