زیرزمین

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مردک» ثبت شده است

حسد

جهان گم شده است. آدمیان خانه‌های خود را می‌جویند و نمی‌یابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع می‌کند و اگر روزگار شانه‌های بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر می‌داشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.

نه از او بیزارم، که از شانه‌های کوتاه خودم. از خورشید که نمی‌گوید از کجا طلوع می‌کند.

دروغ می‌گوید که شانه‌های بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانه‌ای که گم کرده‌ام نزدیک خورشید بود. نمی‌بینم که خورشید از کجا طلوع می‌کند.

او می‌داند. او می‌بیند. او شانه‌های بلندی دارد.

اما من رو بر می‌گردانم. چشم‌هایم را می‌بندم. خانه‌ام را می‌بینم. باز می‌کنم. نیست. او دروغ می‌گوید. هیچ کس نمی‌بیند. آوارگانیم.

همه آوارگانیم.

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در انطواء در روابط

به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحه‌ی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال می‌کنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمی‌کرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.
این‌ها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت می‌رفت. گفت: ببرم پیداش کنم؟ یا هستی؟ دست روی سینه گذاشتم و به اشاره گفتم که خودم برایش می‌برم. خنده‌ی گنگی کرد و رفت. شانه بالا انداختم که مثلا یعنی چه!
پیش دبستانی که می‌رفتم، دو تا پنجم بودند که از من خوششان آمده بود. زنگ تفریح‌ها پیدام می‌کردند و کمکم می‌کردند بپرم بالای سکو کنارشان بنشینم. من هم خوشم می‌آمد. ذوق می‌کردم، هیجان‌زده می‌شدم. زنگ که می‌خورد، می‌فهمیدم تمام مدت سرم چه داغ بوده. راهنمایی که بودم، سال بالاییِ تنهایی بود که تصادفا هم‌کلامش شدم. شیدای این شده بود که می‌خواستم دوستش باشم. برای هم می‌نوشتیم. کمین می‌کردم که زنگ تفریح‌ها، وارد حیاط که می‌شود، همان دور و بر باشم. از این که جریان داغ خون را حس می‌کردم که به سرم می‌دود، لذت می‌بردم. بعد که دلزده شدم، دخترک بیچاره را از خودم راندم. از دبیرستان چنین خاطره‌ای ندارم. دقت که می‌کنم، انگار مدتی است که هر وقت قلبم به تپیدن افتاده و سرم داغ شده، از سر خشم بوده.
بگذریم. زهره را کاشتم در کلاس، مراقب لپ‌تاپ، که ببینم کسی در گروه هست که بسپرمش به او، که نبود. گفت بمانم در کلاس، برود لابی را بجرخد شاید صاحب مال پایین رفته باشد. من هم ایستادم جلوی در، خیره به لپ تاپ. فکریِ این بودم که دوباره به گروه سر بزنم، که دوان سر رسید. نفس عمیق کشیدم از آمدنش. گفتم که ایستاده بودم به انتظار و مراقبت. همان طور نفس‌زنان که آمده بود، خم و راست شد و تشکر کرد و لپ‌تاپش را برداشت و با قدم‌های بلند رفت. از پله‌ها که سرازیر شد، حس کردم که سرم کم کم خنک می‌شود و نفسم جا می‌آید. تعجب کردم. حواسم نبود که کمین کرده‌ام که سر برسد. حواسم نبود که خوشم آمده. فشرده شدم در خودم. شروع کردم به پرحرفی با زهره. قرار نبود من این طوری بشوم.
دلم نمی‌خواست این‌ها را بنویسم. هی دست دست می‌کردم این روزها، و دستم به نوشتن چیزی جز این حالات هم نمی‌رفت. هم که دلم بر نمی‌دارد این‌ها را بپیچانم در کلمات و جوری بنویسم که خودم بفهمم و خودم. انگار با این کار، فهمیدنش برای من هم سخت‌تر می‌شود. موجزش این می‌شود که از تعادل خارجم، و نمی‌دانم چه طور، و فکر می‌کردم نباید.

۱۲ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

من باب «در»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۷
Hurricane Is a little kid

خواب زمستانی

وسایلم را جمع می کنم که برگردم به غار خودم -خسته و فرسوده و تنها. 

بعد از اردو که صدایم کردند برای جلسه ی برنامه ریزی سال آینده، چهارشنبه بود. دلم نمی خواست پا بگذارم در ساختمان فائزون، می دانستم دهم ها و سوم ها کلاس دارند. زنگ تفریح تازه خورده بود. چهره های نیمه آشنایی که لبخند می زدند و سلام می کردند و بغل می خواستند. حال غریبی بود. انگار که دلم نمی آمد به دزدهای وجودم لبخند نزنم. شبیه همان تاثیر غریبی است که گلشن در من داشت. مجبورم می کنند که صافی باشم. الآن هر حرفی بخواهم می زنم، در مواجه همه چیز مطابق میل خودش تغییر می کند. نمی دانم مطابق میل چه کسی، اما طوری می شوم که انگار کس دیگری در من حرف می زند و راه می رود و فکر می کند. یادم نیست با خودم چه فکر کردم وقتی دیروز دخترک جلویم ایستاد و گفت :«من صادقانه و از صمیم دل دوستت دارم» فقط این را به یاد می آورم که گفتم «محبت می کنی و لطف داری» و کلی حس بد که به سرم آوار شد.

هیولا...

به راحمی گفتم :«از بعد اردو در تصمیمم برای کار آموزشی شک کرده ام؛ چون دو روز تعامل جدی فرسوده ام کرد، چه برسد به یک سال و سال ها.» به پشتی صندلی اش تکیه داد و خندید، با صدای بلند. بعد پرسید که خستگی جسمی یا ملالت. توضیح دادم که احساس می کنم از من کنده اند و برده اند. باز خندید.

من با این دزدهای وجودم چه کنم که می خواهند در آغوشم بگیرند؟

از چهارشنبه ها می ترسم. اول می ترسم که مردک ریشو را ببینم بعد ترسم تبدیل می شود به این که «اصلا به درک! برو بشقاب تو صورتش بشکون!» بعد از فکرهایم خجالت می کشم و می گویم:

-اصلا به تو چه دختر! زندگی مردم به تو چه!

-گلشن "مردم" نیست!

-بشود.

-چرا؟

-چون دل مشغولت کرده. این رابطه مطلوب نیست. چه قدر در روز مشغول خانواده ات می شوی؟ چه قدر مشغول الهه می شوی؟ مصلح؟ ریحانه؟ شریفی...؟

- ...

همین است که می خواهم برگردم همان جا که بودم. پشت دهانه ی غار پنهان شوم و تماشایشان کنم. رابطه ی دلنشین قناد و پیریایی را ببینم و حسرت بخورم. بگویم کاش کسی پیدا می شد که من را هم به چنین دنیایی ببرد. آهی بکشم و برگردم داخل، دست الهه را بگیرم و بگویم همین برای من کافی است. همین اندک گرمایی که از رابطه های محدود جانم را درخشان می کند کافی است. شاید من نیازی ندارم مثل الهه تمام دنیا را بشناسم و دوست داشته باشم. شاید یاد نگرفته ام که با آن ها که دوستشان دارم چه طور همراهی کنم. همین گلشن را بیچاره کردم در آن شلوغی و اضطراب قبل عقد. او هم باید "مردم" بشود. من هنوز یاد نگرفته ام با انسان هایِ شکننده یِ پرگزندِ اطرافم چه طور رفتار کنم.

۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

عمو شوهر کرد :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۹
Hurricane Is a little kid

دخترِ درخت به دوش

مرد میانسال کلید را در قفل میچرخاند و زیر لب بد و بیراه بار همسایه ها میکند.

آن طرف در، دختر چند لحظه ای متوقف شده و درخت را کمی جا به جا میکند تا جادست تنه ی آن بیافتد درست کف دو تا دستش.

مرد میانسال هنوز از دست همسایه های حساس و ترسو عصبانی است. حوصله ی این همه قفل و چفت را ندارد. واقعیتش، با دیدن آن ها کمی هم هول میکند. سعی میکند همزمان با باز کردن در کلید را هم از قفل خارج کند؛ اما کلید در قفل گیر کرده است و مرد مجبور می شود با در بچرخد.

دختر سعی میکند حواسش جمعِ درخت بماند و به سرو صدای قفل ها و چفت ها بی محلی میکند؛ چون هنوز از حالت درخت روی دوشش راضی نیست. با این حال وقتی سرش را بر میگرداند به سمت صداها و مرد میانسال را میبیند که یک پایش روی سکوی جلوی در خانه است و پای دیگرش آویزان و دستش به کلید است و کلید به قفل و قفل به در، نمیتواند خیلی حواسش را کنترل کند و درخت باز هم چند سانتی سر میخورد و کف دستش را میخراشد.

نگاه مرد درست می افتد به چشم های دختر و بعد از آن کم کم سر میخورد و روی درخت می افتد، بعد دوباره خیره میشود به چشم های دخترِ درخت به دوش و سعی میکند نگاهش را همان جا نگه دارد.

برعکسِ مرد میانسال، نگاه های دختر به پایی که آویزان مانده خیره میشود و خیلی بالاتر نمیرود. چند لحظه با خودش کلنجار میرود تا بالاخره میتواند حواسش را جمعِ درخت کند. نگاهش را برمیگرداند و مشغول کار خودش میشود

مرد پای آویزان مانده اش را روی سکو میگذارد و در حالی که سعی می کند چشم از دختر برندارد، کلید را از قفل بیرون می آورد. جوری به درخت و دختر نگاه میکند که انگار کیلومترها دورتر در افق ایستاده اند و باید کلی تلاش کرد تا فهمید دقیقا چه چیزی آنجاست. یک جور مه شاید، یک جوری که خودش هم تلاش میکرد بفهمد.

حالت دختر درخت به دوش اما خیلی عادی و روشن راحت است. به خاطر همین توضیح و توصیف زیادی نیاز ندارد.

مرد میانسال هم درست به همین دلیل دوباره شروع کرد به بد وبیراه گفتن به همسایه ها. واضح است، چون چیز دیگری برای فهمیدن وجود نداشت.

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

شکست دست و پا درد است؛ اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid