زیرزمین

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

در ضرورت اسم نبردن

امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفته‌ی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحه‌ی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع می‌کردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدم‌ها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمی‌آمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زبانم به اسم بردن باز نمی‌شد. حالا ورق برگشته. فکر می‌کنم: بالاخره هر آدمی، هر قدر هم زیبا و دوستداشتنی، کثیفی‌هایی در خودش دارد که باید جایی بیرون بریزد. اگر بدون آسیب زدن به کسی بتواند خودش را راحت کند، بلکه هم بهتر!

قضاوت‌ها و کثیفی‌های ذهنم، انگار زشت‌تر شده‌اند. از این که آدم‌ها پیدایم کنند ترسیده‌ام، از این که بدانند دوستشان دارم، از رفتارشان بیزارم یا چه طور می‌بینمشان. شاید هم از این می‌ترسم که بخوانند، قضاوتم کنند و رد شوند، با خودشان بگویند چه قدر کودکانه و سطحِ پایین، و فردا که دیدمشان، پشتِ چشم‌هاشان تمسخری باشد که نفهمم. این اصلا منصفانه نیست. 

احساسِ امنیت ندارم؟ به خودم مطمئن نیستم؟ از دین فاصله گرفته‌ام؟ هر چه. غُر که تمامی ندارد. عجالتا خواستم این تغییر در سیاستِ ارائه‌ی اطلاعاتِ طبقه‌بندی شده را اعلام کنم. متنِ اصلی هم محفوظ است. اگر محبت و اطمینانی در قلبم پیدا کردم، پیش از این که بسوزد و هیچ شود، می‌دهم بخواند. حتما کسی آن بیرون هست که بشود دوستش داشت، نه؟ (فاطمه مصلح که همیشه هست. فقط کاش بیشتر بود.)

۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در انطواء در روابط

تمامِ زندگی‌ام تلاش کردم با احتیاط به آدم‌ها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگی‌اش رد شده‌ام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگی‌ام مترصدِ نشانه‌ها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چهار سال ... کاش لا اقل...

آه.

انگار بی پشتوانه مانده‌ام. می ترسم بنویسم. حتا ابا می‌کنم که کلمات در ذهنم چنین جمله‌ای بسازند. غم انگیز است، نه؟ بیچاره‌گون حتا. آدم‌ها در رفاقت احساسِ تعهد نمی‌کنند؟ حتما باید روی کاغذ نوشته شود و چارتا شاهد باشد و برای خروج از کشور گیر نفرِ ثالثی مانده باشی که احساسِ تعهد کنی؟ فحش هم نمی توانم بدهم منِ فلان فلان شده. نمی شد فرهنگمان از فردوسی مایه نمی‌گرفت؟ مگر شیر کاو گور را نشکرید؟ پژوهنده را راز با مادر است؟ دور شدم از اصلِ حرف، بگذریم.

خنده‌دار است. یعنی فکرش را که می‌کنم، می‌بینم خنده‌دار است و بیشتر شبیه حسادت، بیشتر تاثیر پی.ام.اس. با خودم می‌گویم، خب ربطی ندارد! رابطه‌ای به نحوی شروع شده، حتما که همان طور ادامه پیدا نکرده! اما نه. نه. نه. دلم راضی نمی‌شود. به تمام لحظاتی فکر می کنم که از خودم پرسیدم از کجا معلوم من هم مخاطبِ یکی از این لبخندهای معمولی که به همه می‌زند نباشم؟ از کجا دانستم داخلِ زندگی‌اش شده‌ام که حالا تا تهِ زندگی‌ام راهش می‌دهم؟ یادم می‌آید که بارها به خودش هم گفته‌ام. گفته‌‍‌‌‌ام که برایم مهم است چنین بودن. یادم می‌آید که نپرسیدم، و فقط گفتم. گفتم که در محظورِ پاسخ دادن نماند. کاش پرسیده بودم. تمامِ دقیقه‌هایی که من روبه‌رویش غر زدم و غصه خوردم و گریه کردم، در عذاب بوده و از من بیزار می‌شده و چیزی نمی‌گفته؟ در خیالِ خودش بزرگ‌منشی می‌کرده لابد! آخ. کاش من این قدر ناتوان و غمگین و وابسته و زود باور نبودم. کاش من این قدر بیچاره نبودم که آدم ها برایم بزرگتری کنند. لا اقل اگر آن قدر می‌ارزیدم که صادق بود، که به خودم می گفت، بهتر بود تا این که از مشاورِ تازه وارد مدرسه بشنوم. من و الهه همیشه کنارِ هم بودیم، به اندازه‌ی هم. کاش همان طور می‌ماند.

عجب از کاه کوه می سازم! نه؟

۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid