تمامِ زندگیام تلاش کردم با احتیاط به آدمها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگیاش رد شدهام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگیام مترصدِ نشانهها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چهار سال ... کاش لا اقل...
آه.
انگار بی پشتوانه ماندهام. می ترسم بنویسم. حتا ابا میکنم که کلمات در ذهنم چنین جملهای بسازند. غم انگیز است، نه؟ بیچارهگون حتا. آدمها در رفاقت احساسِ تعهد نمیکنند؟ حتما باید روی کاغذ نوشته شود و چارتا شاهد باشد و برای خروج از کشور گیر نفرِ ثالثی مانده باشی که احساسِ تعهد کنی؟ فحش هم نمی توانم بدهم منِ فلان فلان شده. نمی شد فرهنگمان از فردوسی مایه نمیگرفت؟ مگر شیر کاو گور را نشکرید؟ پژوهنده را راز با مادر است؟ دور شدم از اصلِ حرف، بگذریم.
خندهدار است. یعنی فکرش را که میکنم، میبینم خندهدار است و بیشتر شبیه حسادت، بیشتر تاثیر پی.ام.اس. با خودم میگویم، خب ربطی ندارد! رابطهای به نحوی شروع شده، حتما که همان طور ادامه پیدا نکرده! اما نه. نه. نه. دلم راضی نمیشود. به تمام لحظاتی فکر می کنم که از خودم پرسیدم از کجا معلوم من هم مخاطبِ یکی از این لبخندهای معمولی که به همه میزند نباشم؟ از کجا دانستم داخلِ زندگیاش شدهام که حالا تا تهِ زندگیام راهش میدهم؟ یادم میآید که بارها به خودش هم گفتهام. گفتهام که برایم مهم است چنین بودن. یادم میآید که نپرسیدم، و فقط گفتم. گفتم که در محظورِ پاسخ دادن نماند. کاش پرسیده بودم. تمامِ دقیقههایی که من روبهرویش غر زدم و غصه خوردم و گریه کردم، در عذاب بوده و از من بیزار میشده و چیزی نمیگفته؟ در خیالِ خودش بزرگمنشی میکرده لابد! آخ. کاش من این قدر ناتوان و غمگین و وابسته و زود باور نبودم. کاش من این قدر بیچاره نبودم که آدم ها برایم بزرگتری کنند. لا اقل اگر آن قدر میارزیدم که صادق بود، که به خودم می گفت، بهتر بود تا این که از مشاورِ تازه وارد مدرسه بشنوم. من و الهه همیشه کنارِ هم بودیم، به اندازهی هم. کاش همان طور میماند.
عجب از کاه کوه می سازم! نه؟