بعدها چیزهایی را خواهم نوشت که امروز درباره‌شان سکوت می‌کنم. کارهایی را انجام خواهم داد که امروز در برابر میل به آن‌ها مقاومت می‌کنم. جاهایی خواهم رفت که امروز نمی‌روم. با کسانی دست خواهم داد که امروز از دیدنشان می‌پرهیزم. این‌ها افسون‌هایی است که خودم در گوش خودم می‌خوانم تا بلکه بتوانم سکوت کنم و انجام ندهم و نروم و بپرهیزم. دائماً دست‌هایی از سینه‌ام به سوی چیزها و کسان دراز می‌شود: من آن‌ها را می‌خواهم، اما نمی‌بایست. پس دائماً خودم را پس می‌کشم. خسته‌ام. از مقاومت در برابر خودم خسته‌ام. چه کنم که می‌ترسم دست از مقاومت بکشم و این محدود چیزهایی که دوست می‌دارم را هم از دست بدهم. این مبارزه‌ی تمام‌نشدنی دارد همین یک‌دو چیز را هم از دستم بیرون می‌کشد. آن قدر خسته می‌شوم که خودم رهایشان می‌کنم.

شما نمی‌دانید، اما من در دنیای دیگری زندگی می‌کنم. دنیایی که در آن هیچ چیز اهمیت کافی ندارد. دنیایی که غم و شادی‌اش از هم قابل تفکیک نیست. زیباترین چیزها در آن گریه‌آورند و در انتهای سیاه‌چاله‌های اندوه آن همواره چیزهایی برای خندیدن باقی می‌ماند. رفت و آمد پیوسته بین دنیای خودم و دنیای شما خسته‌ام می‌کند. چند بار کوشیدم تعدادی از شما را با خودم ببرم به این دنیایی که هیچ چیز در آن اهمیت کافی ندارد. پرت شدند بیرون. من هم تا مدتی در تبعید بودم. حالا می‌خواهم پتو را بکشم روی سرم و دیگر هیچ وقت بیرون نیایم. میل به خودکشی ندارم اما در زیباترین و خوشایندترین لحظات زندگی‌ام آرزو می‌کنم که کاش همانجا همه چیز تمام شود. هیچ رنگی دیگر نباشد، هیچ صدایی. هیچ اسمی را به یاد نیاورم. همان حس خوشایند ملس را مزه مزه کنم تا کم‌کم محو شود و دیگر هیچ چیز نباشد که خودش را به من تحمیل کند. دیگر من نباشم که چیزها را دریابم و بخواهم و حس کنم. سکوت محض.