آن شب خوشی پایدار نبود. یکی دو روز بعد دوباره فرو ریختم. بعد برخاستم، ولی باز هم فرو ریختم. پارههای تن و روانم را جمع کردم، روی هم سوار کردم، چفت و بستش را محکم کردم، به راه افتادم، و باز، چند قدم پیشتر نرفته نقش بر زمین شدم. دوباره، دوباره، دوباره. هر بار قدمهای بیشتری برمیداشتم، هر بار به خیال این که دیگر سر پا شدهام، بیشتر خودم را هل میدادم جلو و جاهای بدتری فرو میریختم: یک بار در سالن تخصصی کتابخانهی ملی قطرههای اشک از کنترلم خارج شدند. یک بار وقتی با دو نفر دیگر سر میز کافهای نشسته بودیم یک ساعت تمام بغضم را فرو خوردم و دوباره بالا آمد. فرو خوردم و دوباره بالا آمد. میل غیرقابل کنترلی به حرف زدن دربارهاش دارم. انگار میخواهم این عواطف به خصوص را دور بریزم. تا حدی هم ریختهام. با این که هنوز خواهانم، اما تجربهی دل کندن، که به نظر میرسد موفقیتآمیز بوده، چیزهایی را از این خواستن بریده. انگار برای ابد شکلش تغییر کرده باشد: حدی از استقلال و پرهیز که اول جایی نداشت حالا نقاط خالی را پر کردهاست. نه که دیگر نتوانم به تمام کسی را دوست داشته باشم، نه. انگار نوع دیگری از خواستن و دوست داشتن در کار است، به خاطر آن که میدانم رفتن و رها کردن چه طور خواهد بود. چون که خواهم توانست تصور کنم بریدن و دل کندن را، و انگار درک تجربهی پایان از هالهی جادویی عواطف آدمی میکاهد.
انگار مست کردهام. جوری پرانرژیام که به هیچ وجه نمیتواند طبیعی باشد. عجیب اینجاست که جز دود دست دوم بهمن هیچ تدخین و تخدیری هم حتا در کار نبوده. متحیرم که چه طور بالاخره توانستم از پس این رویارویی عظیم با خودم بربیایم. روزهای گذشته دائما خسته و خمیازهکشان بودم اما حالا خواب نمیبردم. کمی خشمگینم و کمی نفرت توی چشمهایم وول میخورد. تنها اثر اینها افزودن انرژی است. راست این که تجربهی خشم و نفرت همان قدر برایم ارزشمند است که تجربهی دوست داشتن. شاید کمی پیر شده باشم برای کشف کردن احساسات مختلف، نمیدانم. هرچه هست لازم دیدم که از حال خوش این لحظه برای خودم بنویسم و جایی ثبت کنم. مثل یادگاری نوشتن روی درخت و پنجرهی فلان بنای تاریخی و سدی که آب پشت آن خشک شده، که یک وقتی در تعطیلات و رها از همهی بندهای زندگی به دیدنشان رفتهایم و از زور خوشی آدم نمیداند چه کار کند، پس مینشیند به کندن هر سطح سختی با نوک کلید و پارهسنگ و خلاصه هر چیز تیزی که جلوی دست آمد.
آسمان شب هم، با همهی آلودگی و غباری که رویش را پوشانده، مثل دشت بینهایتی است که هی باید گردن بکشم تا از پشت ساختمانها ببینمش. یا این که منتظر بنشینم که بگردد و ناز کند و رفتهرفته چیزهای دیگری هم نشانم بدهد. مثل هدیهای است که تابستانها در ازای تحمل گرما به آدم داده باشند. یا بهتر از این، مثل بخشی از بهشت است که کارگزاران جهنم فراموش کردهاند بعد از هبوط آدم از روی زمین جمع کنند. نمیتوانم آرام بگیرم. ملتهبم. میخواهم زودتر این نوشته تمام شود تا برگردم در دشت ستارگان بچرم. آن قدر کارهای خوب و جالب و زیبا در جهان هست که از فکر کردن بهشان سرگیجه میگیرم.
حقیقتا کمی هم از این که ناگهان این قدر خوبم نگرانم. کاش که خوشی این بار پایدار باشد.
آن قدر در دنیا غم و غصه هست که از نوشتن این آه و نالهها خجالت میکشم. کاری جز نوشتن اما از دستم برنمیآید.
از دیروز بعد از ظهر انگار کوه غصه روی سینهام نشسته. دوباره احساس غریبگی با آدمها، بعد شش هفت ماه، برگشته و بیخ گلویم را چسبیده. تنها که میمانم غصه میخورم. پیش آدمها که هستم لبالب از خشم و نفرت میشوم و هیچ نمیتوانم حرف بزنم. این تعطیلی بدترین اتفاقی بود که میتوانست بیافتد: سه روز پشت هم، بدون هیچ راه فراری. بدیاش اینجاست که ناراحتیام دیگر ابژهی مشخصی ندارد. لیوان آبی که دستم داده بودند را انگار خالی کردهام روی تمام زندگیام: همه چیز رنگ غم و ناامیدی گرفته ولی لیوان مذکور خالی مانده. هیچ نمیفهمم. تا گردن توی میل به انتقام فرو رفتهام. از تمام جهان میخواهم انتقام بگیرم. خشمی که دارم اما دیگر به سطح نمیرسد. در مقابل چیزهای واقعی میشکنم و فرو میریزم. تمرکز ندارم. فرار. میخواهم از زندگی فرار کنم. استعفا بدهم. پنهان شوم. بگریزم. چه طور بگویم؟ میخواهم جهان زندگان را به زندگان واگذارم و ... و بعد چه؟
و بعد میخواهم بتوانم فراموش کنم. جالب نیست؟ انگار هنوز چیزهایی هست که میخواهم! هاه. این یعنی هنوز زندهام؟
وقتی شروع کردم به چیز متفاوتی میخواستم برسم. چیزی نبود که دربارهی خودم بگویم. اما باز، همین که شروع کردم به نوشتن، به قول کتاب ایوب، آه و نالهام مانند آب جاری شد. فکر میکردم از خودم خالی شدهام. فکر میکردم چیز دیگری تمام من را پر کرده. حالا که میبینم هنوز از پشت دیگری رگههای من پیداست، خوشحالترم. هرچند که خوشحالی ابلهانهای است.
هر نیم ساعت دو سه بار بطری آب پر و خالی میشد. هر قدر مینوشیدم فایدهای نداشت. چیز کوچکی که در گلویم گیر کرده بود پایین نمیرفت. بدتر از همه این که با این همه آب، باز هم خشک و تشنه بودم چون دائماً همهی آبهای بدنم را جمع میکردم و تبدیل به اشک میکردم و قطره قطره بیرون میریختم. فایدهای نداشت. همچنان چیز کوچکی توی گلویم گیر کرده بود. وقتی اشکها خشک میشد، یا بطری آب خالی میشد و نا نداشتم که برای پر کردنش بلند شوم، این فندقی که توی گلویم گیر کرده راه نفس را بند میآورد.
نه. اینها را نخوانید. اینها برای شما نوشته نشده. من چیزی اگر بلد باشم بنویسم، مرثیه نوشتن است. حالا که در جهان مرثیههای بهتری هست، همانها را بخوانید. نوشتن اینها مثل گریه کردن در خیابان است: نشان دادن اشکهایم به آدمهای غریبه، به جای کسی که باید. مثل مردم توی خیابان رویتان را برگردانید. سطرهای بعدی را نخوانید. به سراغ چیزهای دیگر بروید.
لابهلای نفسهای سنگینم احساس میکنم چیزی در سینهام ریشهدوانده بود که حالا دارد از جا کنده میشود. چیزی را میخواهند از لای دندههایم بیرون بکشند. دستی میان جوارحم میگردد و دائم چنگ میزند به این «چیز» و این «چیز» بیوقفه از دستش میگریزد، مثل ماهی. ای ماهی طلایی مرداب خون من! خوش باد هستیات که مرا نوش میکنی. در من گنجینهای پنهان است که به هیچ کس تسلیمش نخواهم کرد. هیچ کس. هیچ وقت.
برای آن که از این همه آشفتگی فرار کنم همراه نیمهغریبه-نیمهآشنایی شدم که حرف بزنیم. شروع کرد به رودکی خواندن:
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری!
شو تا قیامت آید زاری کن
کی رفته را به زاری بازآری؟
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
نتوانستم تحمل کنم.
جایی هم ندارم که به آن بگریزم: منم و ردای تنگی که به جز منش نگنجد. حسرت گنجیدن هم ندارم دیگر. غمگین هم نیستم. تنها مسئله این است که جهان در دهانم مزهی خاک میدهد.
بیشتر از یک ماه است که ننوشتهام. نمیخواستم فروردین بگذرد و من هیچ ننوشته باشم. چند باری قصد کردم از تکهپارههای عواطف که در دستم میماند چیزی بنویسم، هر بار جز جملات تکهپاره دستم را نگرفت. حتا از نوشتن این آخرین جمله پنج دقیقه میگذرد. در ذهنم هیچ نیست جز خواستن. تمام خواستنم، سر تا پا. یکی دو تا چیز هست که میخواهم و همه هم دنیاییاند، کاملا. حتا دیگر دنبال آن نیستم که راه زندگیام را پیدا کنم. حرفش را میزنم، ولی آن قدری اهمیت ندارد که شبی تا صبح بنویسم و دنبال کشف کردنش باشم. به طرز غریبی چشم بستهام و غرق شدهام توی آن دو سه تا چیز که میخواهم. آن قدر پاهایم روی زمین است که فرصت نمیکنم از دور به جریان وقایع نگاه کنم و دربارهشان بنویسم. با صورت توی زندگیام. هیچ وقت چیزی را این طور نخواسته بودم. کنکور که میدادم، المپیاد که بود، همیشه میگفتم شد شد، نشد نشد. حالا با خودم میگویم شد شد، نشد آن قدر سعی میکنم تا بشود. اگر باز هم نشود...؟ نه. میخواهمش. میخواهمش چنان که لبتشنه آب را. میخواهمش چنان که شبخسته خواب را. هاه. نمیتوانم به تنهایی دربارهاش بنویسم. باید با چیزهای دیگر بپوشانمش. لای چیزهای دیگر پنهانش کنم. چه قدر تبدیل کردنش به کلمه دشوار است. و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود. انگار کلمه برای این جور وقتهاست: آنجایی که جهان هنوز صورتِ مادی نیافته، زمین زیر پای آدمها سفت نشده، با صورت توی واقعیتِ جزئی نرفتهای. هگل میگفت ابژهی حسی غنی است: پر از داده است، و ما زمانی که اسم رویش میگذاریم، باعث میشویم غنایی که داشت از میان برود. شبیه چیزهای دیگرش میکنیم. تغییرش میدهیم. من نمیخواهم روی این چیزها که میخواهم اسم بگذارم. میخواهم بینام بمانند. البته که درود بر تجربههای بینام، اما اگر نتوانم صدایش کنم، چه طور میتوانم بشناسمش؟ چرا باید بشناسمش؟ این میل بیمارگونه به شناختن و دانستن چیست که توی من ریشه دوانده؟ چرا میخواهم مطمئن باشم که چیزها را آن طور که هستند میشناسم؟
اینها به کنار، چرا از آن چیزی که باید نمینویسم؟
یک عالمه غصه دارم میخورم که منشاء روشنی ندارد. میتوانم از لیست دلایل احمقانهای که بابتشان غصه میخورم یکی را انتخاب کنم و به همان دلیل اشک بریزم، اما نمیخواهم. این کار از آن دلایل احمقانهتر است. البته حدسهای جدیتری هم دارم، مثلا این که باز هم بسیار حرف زدهام و آدمهایی که دوستشان دارم بخشهای زیادی از مرا خوردهاند. مثلا این که دلتنگم. مثلا این که از دوست نزدیکی ناگهان دور شدهام. اینها هیچکدام مستقیما و در لحظه مرا زمین نزدند، برای همین بعید است که دلیل فرسودگیام باشند. همین. دنبال همین کلمه بودم: فرسودگی. مستهلک شدهام. پوستم ساییده و نازک شده و حالا اشکهایم به پوست چشمم فشار میآورد. چیزی نمانده تا ترک بخورم و سر ریز شوم. البته میدانید؟ هیچ اشکی ندارم. اینها استعاره است. فقط گیج و منگ و خستهام. دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. دائما میل دارم چیزی بخورم. وقتی میخواهم بخورم تهوع میگیرم. کسی روبهرویم نشسته که لپتاپی از سری ریپابلیکآوگیمرز دارد. این هم باعث میشود منقلب شوم: روزهایی که بازی میکردم. روزهایی که خیلی بازی میکردم. شبهایی که نمیخوابیدم و کلیککلیککلیک صدا در خاموشی و تاریکی میپیچید. روزهای دیگری که شعر و داستان میخواندم. در واقع حسرت روزهایی را میخورم که به تنهایی در سرم زندگی میکردم و همه چیز ممکن بود. این جا که امروز در آن زندگی میکنم هیچ چیز ممکن نیست. راهها را من بستهام. عجیب است. میترسم. دروغ گفتم. اشک دارم. خیلی هم دارم. یک عالمه غصه دارم میخورم. آن روزهایی که فایتکلاب میدیدم، شب و روز فایتکلاب میدیدم، در ذهنم زندگی میکردم. آن روزها، در ذهنم، راههای بسته مرا به خشم میآورد و برمیخیزاند و انفجار هیجانات دیوارها را فرو میریخت. راه باز میکرد. آه. مقاومت در برابر پناه بردن به جهان خیال خیلی سخت است. این که خودم را مجبور کنم که رنج بکشم دیوانهوار است: تا وقتی راه فرار هست چرا باید در همین جهان رنجآور زندگی کرد؟ پاسخش روشن است: اعتیاد. دیگران در اطرافم لذت بردهاند و من بخوری شدهام. هاه. کاش حالا که میخواهم در همین جهان باقی بمانم، دست کم میدانستم چرا دارم رنج میبرم.
کوه هیزم را آتش زدم، سوار اسب شد و از آتش گذشت. زیر تشک سه تا دانهی عدس گذاشتم، فهمید. از مارپیچ توانست بیرون بیاید. به معمای ابوالهول پاسخ درست داد. ارتفاع کاغذی که زیر صندلیاش گذاشته بودند را حس کرد. از آتش اژدها جان سالم به در برد و بعد در ارابه پنهان شد تا کیسهی زهر او را پاره کند. زنده ماند. زنده بیرون آمد. به چشمهایش نگاه کردم. چیزی تق صدا کرد، چرخدندهای سر جایش افتاد، حرکتی در فضا پیدا شد. پل متحرک زنگزده قژ و قژ کنان تکان خورد و پایین آمد. دو طرف دره به هم وصل شدند. چشمهای کنجکاو و حیرتزده از دو سو به هم خیره نگاه میکردند. هیچ کس جرئت نداشت پا را از دروازهها فراتر بگذارد. سالها گذشت. پل پوسید. قهرمان داستان از یادها رفت.
رفت؟
آدمها تکههای روحم را با خودشان میبرند. البته چیزهایی هم برایم میگذارند، اما پارههای روح آنها با تن من غریبه است. نخواستنی است. زیباییهایش حسادت میآورد و زشتیهایش حالم را بد میکند. من را پروردگار دژها ساخته: دائما دیوارهایی که دورم برپا کردهام را بلندتر و بلندتر میکنم. پِیِشان را قویتر میکنم، برج و بارو برایشان میسازم، یک ورودی در شرق تعبیه میکنم، یک ورودی در غرب. دور تا دور قلعه را خندق میکنم. بعد هم آزمونهای شجاعت طراحی میکنم و از بالا آدمها را زیر نظر میگیرم. باز هم اما، دزدهایی سروکلهشان پیدا میشود که از دفینههای من بدزدند. دژ خالی میماند و راهپلهها از رفتوآمد مکرر دزدان فرسوده میشوند. تهیمانده و دستفرسودم، از خود بیگانه: دیوار برای دور کردن است، نه برای راه باز کردن. چنین برمیآید که پروردگار دژها بر من خشم گرفته باشد. به عقوبت گناهانم زندگی را قطرهقطره از تنم بیرون میکشد. من اما زنده میمانم؛ به این مجازاتها عادت کردهام. برمیخیزم. دیوارهای جدید میسازم و بر فراز باروهایشان میایستم، تنها.
***
انگلیسیها را میبرم اینجا. انگار بیان نمیگذارد همینجا جدایشان کنم، نمیشد هم اصلا جایی منتشرشان نکنم. به قول یکی از همین وبلاگنویسها، ذات متن برای خوانده شدن است.