آن شب خوشی پایدار نبود. یکی دو روز بعد دوباره فرو ریختم. بعد برخاستم، ولی باز هم فرو ریختم. پارههای تن و روانم را جمع کردم، روی هم سوار کردم، چفت و بستش را محکم کردم، به راه افتادم، و باز، چند قدم پیشتر نرفته نقش بر زمین شدم. دوباره، دوباره، دوباره. هر بار قدمهای بیشتری برمیداشتم، هر بار به خیال این که دیگر سر پا شدهام، بیشتر خودم را هل میدادم جلو و جاهای بدتری فرو میریختم: یک بار در سالن تخصصی کتابخانهی ملی قطرههای اشک از کنترلم خارج شدند. یک بار وقتی با دو نفر دیگر سر میز کافهای نشسته بودیم یک ساعت تمام بغضم را فرو خوردم و دوباره بالا آمد. فرو خوردم و دوباره بالا آمد. میل غیرقابل کنترلی به حرف زدن دربارهاش دارم. انگار میخواهم این عواطف به خصوص را دور بریزم. تا حدی هم ریختهام. با این که هنوز خواهانم، اما تجربهی دل کندن، که به نظر میرسد موفقیتآمیز بوده، چیزهایی را از این خواستن بریده. انگار برای ابد شکلش تغییر کرده باشد: حدی از استقلال و پرهیز که اول جایی نداشت حالا نقاط خالی را پر کردهاست. نه که دیگر نتوانم به تمام کسی را دوست داشته باشم، نه. انگار نوع دیگری از خواستن و دوست داشتن در کار است، به خاطر آن که میدانم رفتن و رها کردن چه طور خواهد بود. چون که خواهم توانست تصور کنم بریدن و دل کندن را، و انگار درک تجربهی پایان از هالهی جادویی عواطف آدمی میکاهد.