آن قدر در دنیا غم و غصه هست که از نوشتن این‌ آه و ناله‌ها خجالت می‌کشم. کاری جز نوشتن اما از دستم برنمی‌آید.

از دیروز بعد از ظهر انگار کوه غصه روی سینه‌ام نشسته. دوباره احساس غریبگی با آدم‌ها، بعد شش هفت ماه، برگشته و بیخ گلویم را چسبیده. تنها که می‌مانم غصه می‌خورم. پیش آدم‌ها که هستم لبالب از خشم و نفرت می‌شوم و هیچ نمی‌توانم حرف بزنم. این تعطیلی بدترین اتفاقی بود که می‌توانست بیافتد: سه روز پشت هم، بدون هیچ راه فراری. بدی‌اش این‌جاست که ناراحتی‌ام دیگر ابژه‌ی مشخصی ندارد. لیوان آبی که دستم داده بودند را انگار خالی کرده‌ام روی تمام زندگی‌ام: همه چیز رنگ غم و ناامیدی گرفته ولی لیوان مذکور خالی مانده. هیچ نمی‌فهمم. تا گردن توی میل به انتقام فرو رفته‌ام. از تمام جهان می‌خواهم انتقام بگیرم. خشمی که دارم اما دیگر به سطح نمی‌رسد. در مقابل چیزهای واقعی می‌شکنم و فرو می‌ریزم. تمرکز ندارم. فرار. می‌خواهم از زندگی فرار کنم. استعفا بدهم. پنهان شوم. بگریزم. چه طور بگویم؟ می‌خواهم جهان زندگان را به زندگان واگذارم و ... و بعد چه؟

و بعد می‌خواهم بتوانم فراموش کنم. جالب نیست؟ انگار هنوز چیزهایی هست که می‌خواهم! هاه. این یعنی هنوز زنده‌ام؟ 

وقتی شروع کردم به چیز متفاوتی می‌خواستم برسم. چیزی نبود که درباره‌ی خودم بگویم. اما باز، همین که شروع کردم به نوشتن، به قول کتاب ایوب، آه و ناله‌ام مانند آب جاری شد. فکر می‌کردم از خودم خالی شده‌ام. فکر می‌کردم چیز دیگری تمام من را پر کرده. حالا که می‌بینم هنوز از پشت دیگری رگه‌های من پیداست، خوشحال‌ترم. هرچند که خوشحالی ابلهانه‌ای است.