آدمها تکههای روحم را با خودشان میبرند. البته چیزهایی هم برایم میگذارند، اما پارههای روح آنها با تن من غریبه است. نخواستنی است. زیباییهایش حسادت میآورد و زشتیهایش حالم را بد میکند. من را پروردگار دژها ساخته: دائما دیوارهایی که دورم برپا کردهام را بلندتر و بلندتر میکنم. پِیِشان را قویتر میکنم، برج و بارو برایشان میسازم، یک ورودی در شرق تعبیه میکنم، یک ورودی در غرب. دور تا دور قلعه را خندق میکنم. بعد هم آزمونهای شجاعت طراحی میکنم و از بالا آدمها را زیر نظر میگیرم. باز هم اما، دزدهایی سروکلهشان پیدا میشود که از دفینههای من بدزدند. دژ خالی میماند و راهپلهها از رفتوآمد مکرر دزدان فرسوده میشوند. تهیمانده و دستفرسودم، از خود بیگانه: دیوار برای دور کردن است، نه برای راه باز کردن. چنین برمیآید که پروردگار دژها بر من خشم گرفته باشد. به عقوبت گناهانم زندگی را قطرهقطره از تنم بیرون میکشد. من اما زنده میمانم؛ به این مجازاتها عادت کردهام. برمیخیزم. دیوارهای جدید میسازم و بر فراز باروهایشان میایستم، تنها.
***
انگلیسیها را میبرم اینجا. انگار بیان نمیگذارد همینجا جدایشان کنم، نمیشد هم اصلا جایی منتشرشان نکنم. به قول یکی از همین وبلاگنویسها، ذات متن برای خوانده شدن است.
ها ها ها منو گفتی؟ یادش بخیر سالیان سال پیش اون جمله رو نوشتم.