شاید چیزی برای گفتن نداشته باشم. یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم دیروز ذهنم همان مسیری را طی کرده که او میگفت. متعجب شدم که چه قدر در کنار این بچه توانستم رشد کنم در همان مدت کوتاه؛ چه قدر چیز ازش یاد گرفتهام و چه قدر از آن روزها گذشتهام. از ته دلم، همانجایی که این روزها ناگهان با شنیدن یک جمله یا به یاد آوردن یک صحنه همه چیز در آن فشرده میشود، از همان جا آرزو میکنم که همیشه خوشحال باشد. برایش eudaimonia میخواهم؛ سعادت ارسطویی. میخواستم بگویم که دقیقاً همان حرفها را زدم که او، آن بچهی غریبه، به من میزد. اصلاً حواسم نبود. میدانم که خیلی خنگم، خیلی کم فکر میکنم، و خیلی بیسوادم. اما فکر نمیکردم این قدر پذیرای تأثیر باشم. البته از حق نگذریم، این را میدانستم که تمام شخصیتم کلاژی است از آدمهای جالب واقعی و غیرواقعی. اما فکر میکردم این کلاژ را آگاهانه ساختهام، که گویا نه. میخواهم در آغوشش بگیرم؛ سفت و محکم و واقعی. اما شاید هیچ وقت نتوانم. نه که چون نمیتوانم دستهایم را باز کنم، یا خیلی بزرگتر از آن است که دستهایم از دو سو به هم برسند، نه. به این خاطر که بیش از حد میترسد و به این خاطر که ارسطو میگوید هر کس یک فضیلت را داشته باشد تمام فضایل را دارد و اگر من میدانم که فضیلتِ شجاعت را ندارد، هیچ فضیلتی ندارد انگار، حتا فضیلتِ خوبدرآغوشکشیدهشدن.