زیرزمین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آشنا» ثبت شده است

رذیلت‌های ایدئال، فضیلت‌های ناچیز

نقل‌قولی دیدم که می‌خواست با گفتن این که در زندگی زنان مهم‌ترین چیز عشق است، آن‌ها را تحقیر کند. در زندگی من مهم‌ترین چیز همین احساسی است که نسبت به او دارم، اسمش هر چه که باشد، و تا پیش از آن که چنین احساسی داشته باشم، مهم‌ترین چیزی که در زندگی‌ام داشتم این بود که بگردم دنبال آدم مناسبی که موضوع این احساس بتواند باشد. این‌ها باعث تحقیر است؟ به گمانم حتا در نظر او عشق چیز مهم‌تری است تا من! او تصور می‌کند که آدمی اگر یار خوبی داشته باشد دیگر غمگین نخواهد بود. ساده‌سازی ذهن بیمارش است برای قابل فهم کردن تنهایی عمیق و دردمندی پایان‌ناپذیری که تجربه می‌کند؛ تلاشی مذبوحانه برای حفظ عاملیت در جهانی که از همه سو سرکوب است و سیاهی. من گمان نمی‌کنم که یار خوب تنهایی‌ها و سیاهی‌ها را پایان باشد. جهان پتیاره‌تر از آن است. اما بالأخره خورشیدی است برای خودش که گاهی می‌سوزاند و گاهی گرم می‌کند. البته پیدا کردن خورشید مهم‌ترین چیز زندگی است، نه ساختن خانه و خریدن لباس. هیچ چیزی انسانی‌تر از خورشیدی که دل را گرم کند در این جهان نیست. من از فیلم‌های احمقانه‌ای که ده سال را در یک ثانیه می‌نوردند بیزارم. خاطره‌ی خورشید گرما ندارد. غیبت اگر بیش از حد دراز شود آدمی می‌پلاسد و از بین می‌رود، و خورشیدی که ده سال بعد از پشت کوه سر بزند، بر برهوت خواهد تابید. من نمی‌خواهم بپلاسم. اگر او قصد تابیدن ندارد، ناچارم که به نورهای مصنوعی خو بگیرم.

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در باب فضیلت‌ها و خیال‌ها

دست‌هایش. پوست نازک گونه‌ام روی موهای زبر صورتش. دست‌ها که به مرور جسارت پیدا می‌کنند و سرزمین‌های بیشتری را کشف می‌کنند. بافت گرم پیرهنش زیر حرکت انگشت‌هایم، پیچازی سبز و سرمه‌ای. فشار دست‌هایش بیشتر می‌شود، گردنم را به بالا می‌گردانم: پاره‌های ابر، یکی دو ستاره که نمی‌شناسم، نسیم. لحظه‌ای که عضلات منقبض رها می‌شوند و آرام توی بازوهایش غوطه می‌خورم. سرم روی شانه‌اش. بوی تند عطر. نفس عمیق. گفتم که توی خیال بارها این لحظه را تصور کردم اما واقعیت باز هم چیز جدیدی بود‌‌. فکر می‌کردم اگر درآغوشش بگیرم اشک امانم ندهد. اما نه، تازه انگار آسوده شدم. نفس‌های عمیق بافاصله. سرم لغزید تا روی سینه‌اش. صدای قلبش را شنیدم که حالا توی گوش من می‌کوبید، مثل گنجشک. بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم، چون طفل دوان در پی گنجشک پریده. جدا شدن به اکراه. کشیده شدن انگشت‌ها روی پارچه‌ی لباس، آستین، و بالأخره پوست. گذر مختصر. لحظه‌ای پوست روی پوست. اتصال. دیگر به بارانی که روی صورت و دست‌هایت می‌بارد حسد نمی‌برم. حالا نوک انگشت‌های تو از روی دست‌های من رد شده است.

خداحافظ. شاید برای همیشه.

۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

درباره‌ی آرِته

شاید چیزی برای گفتن نداشته باشم. یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم دیروز ذهنم همان مسیری را طی کرده که او می‌گفت. متعجب شدم که چه قدر در کنار این بچه توانستم رشد کنم در همان مدت کوتاه؛ چه قدر چیز ازش یاد گرفته‌ام و چه قدر از آن روزها گذشته‌ام. از ته دلم، همان‌جایی که این روزها ناگهان با شنیدن یک جمله یا به یاد آوردن یک صحنه همه چیز در آن فشرده می‌شود، از همان جا آرزو می‌کنم که همیشه خوشحال باشد. برایش eudaimonia می‌خواهم؛ سعادت ارسطویی. می‌خواستم بگویم که دقیقاً همان حرف‌ها را زدم که او، آن بچه‌ی غریبه، به من می‌زد. اصلاً حواسم نبود. می‌دانم که خیلی خنگم، خیلی کم فکر می‌کنم، و خیلی بیسوادم. اما فکر نمی‌کردم این قدر پذیرای تأثیر باشم. البته از حق نگذریم، این را می‌دانستم که تمام شخصیتم کلاژی است از آدم‌های جالب واقعی و غیرواقعی. اما فکر می‌کردم این کلاژ را آگاهانه ساخته‌ام، که گویا نه. می‌خواهم در آغوشش بگیرم؛ سفت و محکم و واقعی. اما شاید هیچ وقت نتوانم. نه که چون نمی‌توانم دست‌هایم را باز کنم، یا خیلی بزرگ‌تر از آن است که دست‌هایم از دو سو به هم برسند، نه. به این خاطر که بیش از حد می‌ترسد و به این خاطر که ارسطو می‌گوید هر کس یک فضیلت را داشته باشد تمام فضایل را دارد و اگر من می‌دانم که فضیلتِ شجاعت را ندارد، هیچ فضیلتی ندارد انگار، حتا فضیلتِ خوب‌درآغوش‌کشیده‌شدن.

۲۴ آبان ۰۲ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid