یک عالمه غصه دارم میخورم که منشاء روشنی ندارد. میتوانم از لیست دلایل احمقانهای که بابتشان غصه میخورم یکی را انتخاب کنم و به همان دلیل اشک بریزم، اما نمیخواهم. این کار از آن دلایل احمقانهتر است. البته حدسهای جدیتری هم دارم، مثلا این که باز هم بسیار حرف زدهام و آدمهایی که دوستشان دارم بخشهای زیادی از مرا خوردهاند. مثلا این که دلتنگم. مثلا این که از دوست نزدیکی ناگهان دور شدهام. اینها هیچکدام مستقیما و در لحظه مرا زمین نزدند، برای همین بعید است که دلیل فرسودگیام باشند. همین. دنبال همین کلمه بودم: فرسودگی. مستهلک شدهام. پوستم ساییده و نازک شده و حالا اشکهایم به پوست چشمم فشار میآورد. چیزی نمانده تا ترک بخورم و سر ریز شوم. البته میدانید؟ هیچ اشکی ندارم. اینها استعاره است. فقط گیج و منگ و خستهام. دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. دائما میل دارم چیزی بخورم. وقتی میخواهم بخورم تهوع میگیرم. کسی روبهرویم نشسته که لپتاپی از سری ریپابلیکآوگیمرز دارد. این هم باعث میشود منقلب شوم: روزهایی که بازی میکردم. روزهایی که خیلی بازی میکردم. شبهایی که نمیخوابیدم و کلیککلیککلیک صدا در خاموشی و تاریکی میپیچید. روزهای دیگری که شعر و داستان میخواندم. در واقع حسرت روزهایی را میخورم که به تنهایی در سرم زندگی میکردم و همه چیز ممکن بود. این جا که امروز در آن زندگی میکنم هیچ چیز ممکن نیست. راهها را من بستهام. عجیب است. میترسم. دروغ گفتم. اشک دارم. خیلی هم دارم. یک عالمه غصه دارم میخورم. آن روزهایی که فایتکلاب میدیدم، شب و روز فایتکلاب میدیدم، در ذهنم زندگی میکردم. آن روزها، در ذهنم، راههای بسته مرا به خشم میآورد و برمیخیزاند و انفجار هیجانات دیوارها را فرو میریخت. راه باز میکرد. آه. مقاومت در برابر پناه بردن به جهان خیال خیلی سخت است. این که خودم را مجبور کنم که رنج بکشم دیوانهوار است: تا وقتی راه فرار هست چرا باید در همین جهان رنجآور زندگی کرد؟ پاسخش روشن است: اعتیاد. دیگران در اطرافم لذت بردهاند و من بخوری شدهام. هاه. کاش حالا که میخواهم در همین جهان باقی بمانم، دست کم میدانستم چرا دارم رنج میبرم.
دارم کتابی به اسم شیر فروش از آنا برنز رو میخونم و شخصیت راوی یک دختر ۱۸ ساله است، از قرن بیستم متنفره و موقع پیادهروی کتاب میخونه. شاید دوست داشته باشی بخونیش. من تا الان عاشق سبک نوشتار و نگاهش شدم.