انگار مست کرده‌ام. جوری پرانرژی‌ام که به هیچ وجه نمی‌تواند طبیعی باشد. عجیب اینجاست که جز دود دست دوم بهمن هیچ تدخین و تخدیری هم حتا در کار نبوده. متحیرم که چه طور بالاخره توانستم از پس این رویارویی عظیم با خودم بربیایم. روزهای گذشته دائما خسته و خمیازه‌کشان بودم اما حالا خواب نمی‌بردم. کمی خشمگینم و کمی نفرت توی چشم‌هایم وول می‌خورد. تنها اثر این‌ها افزودن انرژی است. راست این که تجربه‌ی خشم و نفرت همان قدر برایم ارزشمند است که تجربه‌ی دوست داشتن. شاید کمی پیر شده باشم برای کشف کردن احساسات مختلف، نمی‌دانم. هرچه هست لازم دیدم که از حال خوش این لحظه برای خودم بنویسم و جایی ثبت کنم. مثل یادگاری نوشتن روی درخت و پنجره‌ی فلان بنای تاریخی و سدی که آب پشت آن خشک شده، که یک وقتی در تعطیلات و رها از همه‌ی بندهای زندگی به دیدنشان رفته‌ایم و از زور خوشی آدم نمی‌داند چه کار کند، پس می‌نشیند به کندن هر سطح سختی با نوک کلید و پاره‌سنگ و خلاصه هر چیز تیزی که جلوی دست آمد.
آسمان شب هم، با همه‌ی آلودگی و غباری که رویش را پوشانده، مثل دشت بی‌نهایتی است که هی باید گردن بکشم تا از پشت ساختمان‌ها ببینمش. یا این که منتظر بنشینم که بگردد و ناز کند و رفته‌رفته چیزهای دیگری هم نشانم بدهد. مثل هدیه‌ای است که تابستان‌ها در ازای تحمل گرما به آدم داده باشند. یا بهتر از این، مثل بخشی از بهشت است که کارگزاران جهنم فراموش کرده‌اند بعد از هبوط آدم از روی زمین جمع کنند. نمی‌توانم آرام بگیرم. ملتهبم. می‌خواهم زودتر این نوشته تمام شود تا برگردم در دشت ستارگان بچرم. آن قدر کارهای خوب و جالب و زیبا در جهان هست که از فکر کردن بهشان سرگیجه می‌گیرم.
حقیقتا کمی هم از این که ناگهان این قدر خوبم نگرانم. کاش که خوشی این بار پایدار باشد.