کوه هیزم را آتش زدم، سوار اسب شد و از آتش گذشت. زیر تشک سه تا دانه‌ی عدس گذاشتم، فهمید. از مارپیچ توانست بیرون بیاید. به معمای ابوالهول پاسخ درست داد. ارتفاع کاغذی که زیر صندلی‌اش گذاشته بودند را حس کرد. از آتش اژدها جان سالم به در برد و بعد در ارابه پنهان شد تا کیسه‌ی زهر او را پاره کند. زنده ماند. زنده بیرون آمد. به چشم‌هایش نگاه کردم. چیزی تق صدا کرد، چرخ‌دنده‌ای سر جایش افتاد، حرکتی در فضا پیدا شد. پل متحرک زنگ‌زده قژ و قژ کنان تکان خورد و پایین آمد. دو طرف دره به هم وصل شدند. چشم‌های کنجکاو و حیرت‌زده از دو سو به هم خیره نگاه می‌کردند. هیچ کس جرئت نداشت پا را از دروازه‌ها فراتر بگذارد. سال‌ها گذشت. پل پوسید. قهرمان داستان از یادها رفت.

رفت؟