جهان گم شده است. آدمیان خانههای خود را میجویند و نمییابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع میکند و اگر روزگار شانههای بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر میداشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.
نه از او بیزارم، که از شانههای کوتاه خودم. از خورشید که نمیگوید از کجا طلوع میکند.
دروغ میگوید که شانههای بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانهای که گم کردهام نزدیک خورشید بود. نمیبینم که خورشید از کجا طلوع میکند.
او میداند. او میبیند. او شانههای بلندی دارد.
اما من رو بر میگردانم. چشمهایم را میبندم. خانهام را میبینم. باز میکنم. نیست. او دروغ میگوید. هیچ کس نمیبیند. آوارگانیم.
همه آوارگانیم.