کسی باور نمی‌کرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوش‌روی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمن‌ماه بودم. از سر همین خوش‌مشربی و خنده‌رویی بود که تصمیم گرفتم کره‌ی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجان‌انگیز، غذاهای خوش‌مزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانه‌های سفتِ نمکی را با آن پوست‌های نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل می‌مانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسی‌ام؟ این کره‌ی گرمِ خوش‌برخورد توی من بود؟ یعنی سفیده‌ها را آن قدر زده‌ایم که حالا واقعا چیزی مثل خامه داشته باشیم؟ اگر به تظاهر کردن ادامه بدهم، خشکی دهانم در مواجهه با آدم‌ها، که قبلا به حدی بود که لب‌هایم از هم باز نمی‌شدند، کم کم از بین خواهد رفت؟ پروانه می‌شوم و دیگر خبری از آن کرمِ زشتِ چاق نخواهد بود؟ شک دارم. هنوز هم از این که آدم‌ها از من متنفر باشند می‌ترسم. می‌دانید، این که کسی چندان تلاش نکرده همین ارتباط نیم‌بند مجازی‌اش را با من حفظ کند به ترسم دامن زده. تازه آن حالت‌های عجیب راهنمایی هم امروز دوباره سراغم آمدند. این قرنطینه مثل باز کردنِ بی‌موقعِ درِ فر جلوی پف کردنم را گرفته، یا از اول من قرار نبوده پف کنم؟ تا به حال آدامس را آن قدر جویده‌اید که از هم باز شود؟ مایعِ لزجِ دلمه بسته‌ای می‌شود و پخش می‌شود روی زبان آدم. شاید قرار بوده به هر حال به این حال بیافتم، شاید از توان معاشرتم بیش از حد کار کشیده‌ام. مغز بیچاره‌ی من. اگر قرار بود درست بشوم که این‌ها را نمی‌نوشتم، همه‌ی این‌ها را. زیرزمین اصلا مفر من بود از این زندگیِ پر شور و هیجان. حتا حالا هم که خانه‌ی عزیزِ نوجوانی‌ام را آجر آجر کرده‌اند و اثری از زیرزمین نیست، شب‌ها فرار می‌کنم به آن جا. کسی پیدایم نمی‌کند، من هم کسی را آزرده نمی‌کنم. دیروز دوباره نفسم گرفت و همه‌ی کلمات را گم کردم. من مانده بودم و دنیایی که یک صفحه‌ی سفید بود. می‌دانستم که قرار است چند دقیقه‌ی دیگر کلاس شروع شود، ولی نمی‌دانستم چه طور. گاهی دلم می‌خواهد تکیه‌گاه‌های زندگی‌ام را رها نکرده بودم، ولی دیگر راهی برای برگشت ندارم. از همه‌ی آن‌ها که می‌شد در آغوششان گریست بریده‌ام. یک بار به این نتیجه رسیدم که در این رقابت ناجوانمردانه با خالق، از پیش شکست خورده‌ایم. ولی باز هم جنگیدن را بهتر دیدم. معنای خوب و بد را اعوجاج‌یافته می‌دیدم، و تنها روی پای خود ایستادن بود که می‌‌شد پذیرفت، حتا اگر ناممکن می‌بود. در نتیجه حالا نشسته‌ام این جا و چو چاه ریخته آوار می‌شوم بر خویش.