می‌خواستم این روزها آه و ناله نکنم. متأسفانه چیز دیگری جز ناله ندارم. نه، حتما دارم. چند روز پیش با خودم گفتم حتما دیگران هم سهم دردشان را می‌کشند. مگر فقط من در این عالم درد دارم؟ بعد اجازه دادم جهان دورم بپیچد. کمی درد آرام شده بود. که چیزهایی جز ناله هم دارم؟ حتما. می‌دانید از کجا فهمیده بودم درد آرام شده؟ از شدت درد از خواب بیدار شدم. تا وقتی درد شدید است خواب نمی‌بردم. وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود و فقط اتاق من روشن مانده بود. من و تختم یک لکه کثافت بودیم در سطح خانه. بوی عرق و ماندگی. منتها خودم این‌ها را فقط وقتی متوجه می‌شدم که درد آرام شده باشد و این وقت‌ها، که از شدت درد بیدار می‌شوم، فقط «می‌دانم» که اوضاع از این قرار است. مُسَکِّن. مُسَکِّن. باید به زور این هیولا را آرام کنم که بتوانم خودم را بشویم. زیر جریان آب گرم حمام که بنشینم، هر دو مان آرام می‌شویم. آب به هدر می‌رود؟ به درک. بگذارید این یک هفته را به روی همه‌ی دنیا ناخن بکشم. من درد می‌کشم، همه‌ی شما هم در زندگی‌تان درد کشیده‌اید، پس مهم نیست چه قدر دیگر هم درد بکشیم. من که وقتی زیر حمله‌های هیولا هستم هیچ چیز نمی‌فهمم جز درد. درد روی چشم‌هایم را می‌گیرد، از لای پلک‌ها نفوذ می‌کند، از زیر ناخن‌هایم. با هر نفسی که می‌کشم توی ریه‌هایم می‌رود. با غذا در اسید معده‌ام هم می‌خورد و همراه با خون و خون و خون از بدنم بیرون می‌زند. خب، بالاخره از بدنم بیرون می‌زند، نه؟ این هم چیزی که ناله نباشد. مسئله این جا است که هیچ بوی بهبود نمی‌دهم، فقط خون و عرق و ماندگی. خب، خب. می‌خواستم آن‌ها را بگویم که ناله نباشند. بله. بعد که دوباره زنده می‌شوم، درد دیگری در سرم می‌پیچد. از خودم متنفر می‌شوم. خودم را نمی‌شناسم. احساس تنهایی می‌کنم. به چیزی که هستم ایمان می‌آورم. در خیال زندگی‌ام را از نو می‌سازم. بعد کلنگ بر می‌دارم تا هر چه ساخته‌ام را ویران کنم. چه طور؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. قبلا فشار کارها و درس‌ها نمی‌گذاشت به این چیزها فکر کنم. حالا فشار زندگی را روی سرم حس می‌کنم. مثل مغزم توی درد شناورم. درد سفت دورم می‌چرخد، انگار که تفِ عنکبوت دُورِ مگس. اوضاع طوری است که گمان می‌کنم اگر فشار درد نباشد متلاشی می‌شوم. این طور هیولا از درون خالی‌ام کرده است.