زیرزمین

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیولا» ثبت شده است

بروزناپذیر

گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. برای کودکی که بودم، نوجوانی که بودم. هیچ کس نمی‌فهمید مشکلم کجاست، حتا خودم. آثارش همین‌جا پیداست. پر از خشم و رنج و ناتوانی بودم، توی یک قفس شیشه‌ای. حالا دست کم می‌دانم که توی قفسم. می‌دانم دیوانه‌ای که در من زندگی می‌کند، از کجا سروکله‌اش پیدا شده. می‌دانم چرا با بقیه فرق دارم، چرا بعضی آدم‌ها را بی‌نهایت تحسین می‌کنم، چرا به نظرم می‌رسد همیشه دارم نقش بازی می‌کنم.

چه قدر ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایم شبیه همه‌ی آدم‌هاست. چه قدر معمولی‌ام.حالا هم مثل همه‌ی این آدم‌های معمولی از تمرکز کردن ناتوانم. به نظرم این‌ها اثرات دلتنگی است. دلتنگی از همه جهت. وقتی تصور می‌کنم که شش ماه دیگر همین وضعیت ادامه دارد، یک گردباد کوچک توی سرم به راه می‌افتد و همه‌ی کاغذها را پراکنده می‌کند. فکر نمی‌کردم اینقدر دلتنگ بشوم. فکر می‌کردم متفاوتم. در واقع الآن هم دلتنگ نیستم، فقط به طور مستمر و چسبنده‌ای کلافه‌ام، یک جور کلافگیِ بروزناپذیر. می‌خواهم چیزی را آنقدر فشار بدهم تا بشکند. نیاز دارم آسیب بزنم. اگر این قدر خودآگاه نبودم، و اگر این قدر هی جلوی خودم را نمی‌گرفتم، می‌خواستم ناخن‌هایم رو فرو کنم توی پوستم. خنج بکشم روی صورتم. ساعدم را فرو کنم توی دهنم و محکم دندان‌هایم را روی استخوان فشار بدهم. دکمه‌های کیبرد لپ‌تاپ را با خشونت و چندتا چندتا از جا بکنم و پخش کنم. دو طرف مانیتور را بگیرم و خم کنم، زور بزنم تا بشکند. حتا اگر همه‌ی این کارها را بکنم هم نتوانسته‌ام کلافگی‌ام را بروز بدهم.

وقتی اول بهار، و بعد با بقیه در میانه‌ی تابستان، خداحافظی می‌کردم، قصد کرده بودم که برای مدت طولانی خداحافظی کنم، فرض کنم خیلی‌ها را هیچ وقت دیگر قرار نیست ببینم. تا همین دو هفته پیش هم مشکلی نداشتم. ترک عادت که گفته بودند موجب مرض است، اما انتظار داشتم من متفاوت باشم. همه‌ی آن چیزهایی که برایم عادی شده بودند را رها کرده‌ام، همه‌ی چیزهایی که بهشان عادت داشتم را. اتاقم را، خانواده‌ام را، پژوهشکده را، و رفته‌ها را. در عوض توی خیالم هی خانه می‌سازم. مرض همین است. آدم‌هایی که دوست دارم را دعوت می‌کنم و برایشان چیزکیک شاتوت درست می‌کنم. خورش مرغ با پیاز و هویج و فلفل‌دلمه‌ای سبز و خلال بادام و زرشک. دیروز تا ترمینال مرکزی رکاب زدم که آب‌انار بخرم برای غذا. اول فقط نصفش را ریختم توی آرام‌پز. آخر بعد از سه ساعت جوشیدن دیدم هنوز مزه ندارد، مجبور شدم همه‌ی بطری را سرازیر کنم توی خورش. غصه‌ام شد. با پولِ این دو لیوان آب‌انار و دو ساعت کرایه‌ی دوچرخه می‌توانستیم با هم، حالا که فصل انار هم هست، دو تا آب‌انارآلبالوی مخصوص بگیریم که لواشک انار و رب‌انار هم دارد. دانه‌های ترد و تازه‌ی انار هم دارد. هر قلپ یک مزه‌ی متفاوت داشته باشد. من ذوق کنم. بخواهد لیوانم را نگه دارد که وسایلم را جمع کنم و بهش اعتماد نکنم. اما مسئله دقیقاً همین است. مسئله دقیقاً همین است که من هی شب به شب توی خیال غرق می‌شوم و فردا صبح که چیزها آن طور نیست که من تخیل کرده بودم، ناامیدی گوشت و پوست و استخوانم را به دندان می‌گیرد.

ابرها را می‌بینم و ذوق می‌کنم. توی باد چشم‌هایم می‌سوزد. برای هفته‌ای که پریود خواهم بود از قبل، از خیلی قبل، غذا آماده می‌کنم. بعد متوجه می‌شوم که غذاها دیگر بیمزه‌اند. متوجه می‌شوم که مسئله‌ی اصلی در طعم غذا این است که خیلی وقت است پوست آدمی را لمس نکرده‌ام. حتا پوست سگ و گربه‌ای را. هفته‌ها، شاید ماه‌هاست که دست کسی را نگرفته‌ام، حتا با کسی هم دست نداده‌ام. حتا هنگام دادنِ وسیله‌ای به کسی، تصادفاً، انگشت‌های یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. کمبودِ آدم دارم. وسط شهرم و تشنه‌ی وصل شدن به انسان‌ها. وقتی تلاش می‌کنم که با کسی حرف بزنم، حوصله‌ام را سر می‌برد. تصور این که این وضعیت قرار است شش ماه دیگر هم ادامه داشته باشد، عذابم می‌دهد. امیدوار بودم نوشتن باعث شود این توفان آرام بگیرد. بدتر شد. یک ساعت گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام برگردم به متنی که می‌خواندم.

۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دوست دارم هیولایی وحشی باشم که همه را می‌درد.

نفس. نفس نمی‌توانم بکشم. ابراهیم بری‌ام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادی‌هایم بنویسم. شادی‌هایم ناراحت‌اند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمی‌بینم. حتا همین دلمردگی را هم نمی‌دیدم که ذره‌ذره می‌سُرید و جلو می‌آمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی می‌کند، انگار چشم‌هایم باز می‌شود. انگار تازه دنیا را می‌بینم. منتها دیگر نمی‌توانم لمسش کنم؛ خیلی دور شده‌ام. تنها شده‌ام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی می‌ماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. می‌خواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و  زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را درباره‌ی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا مانده‌ام و اگر شب‌ها این طور بیدار بمانم، نمی‌توانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که می‌خواهد از من انتقام بگیرد، قوی‌تر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریه‌های زیاد روی هم جمع شده‌اند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار می‌رود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که می‌دانم تنها به دنیا آمده‌ام و تنها خواهم مرد. یک خاطره‌ای هست که پیدایش نمی‌کنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خود‌فرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع می‌شد شعر می‌خواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همه‌ی دختربچه‌ها، و بین بزرگ‌ترها و بچه‌های معدود فامیل، می‌لولیدم و با صدایی که آن موقع نازکی‌اش آزارم نمی‌داد، تندتند حرف می‌زدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همان‌ها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خواب‌آلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشم‌هایم خسته‌اند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمی‌شود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش می‌توانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحت‌کننده‌ی پدرانه‌اش را هم. واقعا دارم دوتا می‌بینم. دوست دارم بگویم آزارش می‌دادم چون می‌ترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم می‌گذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته این‌ها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ این‌ها نخواهد شد. می‌دانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شده‌ام یا بوده‌ام؟ چشم‌ها را به سختی باز نگه می‌دارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته می‌شود که قول داده‌ام و نخوانده‌ام. کاش می‌دانستم اگر تا صبح چشم‌هایم را باز نگه دارم معدوم می‌شوم. دارم متلاشی می‌شوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی می‌شوم.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

همه درد می‌کشند، مگر نه؟

می‌خواستم این روزها آه و ناله نکنم. متأسفانه چیز دیگری جز ناله ندارم. نه، حتما دارم. چند روز پیش با خودم گفتم حتما دیگران هم سهم دردشان را می‌کشند. مگر فقط من در این عالم درد دارم؟ بعد اجازه دادم جهان دورم بپیچد. کمی درد آرام شده بود. که چیزهایی جز ناله هم دارم؟ حتما. می‌دانید از کجا فهمیده بودم درد آرام شده؟ از شدت درد از خواب بیدار شدم. تا وقتی درد شدید است خواب نمی‌بردم. وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود و فقط اتاق من روشن مانده بود. من و تختم یک لکه کثافت بودیم در سطح خانه. بوی عرق و ماندگی. منتها خودم این‌ها را فقط وقتی متوجه می‌شدم که درد آرام شده باشد و این وقت‌ها، که از شدت درد بیدار می‌شوم، فقط «می‌دانم» که اوضاع از این قرار است. مُسَکِّن. مُسَکِّن. باید به زور این هیولا را آرام کنم که بتوانم خودم را بشویم. زیر جریان آب گرم حمام که بنشینم، هر دو مان آرام می‌شویم. آب به هدر می‌رود؟ به درک. بگذارید این یک هفته را به روی همه‌ی دنیا ناخن بکشم. من درد می‌کشم، همه‌ی شما هم در زندگی‌تان درد کشیده‌اید، پس مهم نیست چه قدر دیگر هم درد بکشیم. من که وقتی زیر حمله‌های هیولا هستم هیچ چیز نمی‌فهمم جز درد. درد روی چشم‌هایم را می‌گیرد، از لای پلک‌ها نفوذ می‌کند، از زیر ناخن‌هایم. با هر نفسی که می‌کشم توی ریه‌هایم می‌رود. با غذا در اسید معده‌ام هم می‌خورد و همراه با خون و خون و خون از بدنم بیرون می‌زند. خب، بالاخره از بدنم بیرون می‌زند، نه؟ این هم چیزی که ناله نباشد. مسئله این جا است که هیچ بوی بهبود نمی‌دهم، فقط خون و عرق و ماندگی. خب، خب. می‌خواستم آن‌ها را بگویم که ناله نباشند. بله. بعد که دوباره زنده می‌شوم، درد دیگری در سرم می‌پیچد. از خودم متنفر می‌شوم. خودم را نمی‌شناسم. احساس تنهایی می‌کنم. به چیزی که هستم ایمان می‌آورم. در خیال زندگی‌ام را از نو می‌سازم. بعد کلنگ بر می‌دارم تا هر چه ساخته‌ام را ویران کنم. چه طور؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. قبلا فشار کارها و درس‌ها نمی‌گذاشت به این چیزها فکر کنم. حالا فشار زندگی را روی سرم حس می‌کنم. مثل مغزم توی درد شناورم. درد سفت دورم می‌چرخد، انگار که تفِ عنکبوت دُورِ مگس. اوضاع طوری است که گمان می‌کنم اگر فشار درد نباشد متلاشی می‌شوم. این طور هیولا از درون خالی‌ام کرده است.

۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

شکست دست و پا درد است؛ اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid

هیولا

 از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر می­شود

 

بعضی وقت­ها که حالم خوش نیست، دور و بری­هایم سعی می­کنند دائم همراهم باشند، به هر بهانه­ای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آن­ها نمی­دانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمی­دانم، احتمالا خواب بوده­ام یا خیلی غرق تخیلات روزمره­ و نفهمیده­ام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بی­شکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بی­شکل و صورت، همزیستی دل و روده­ام با آن است. هیچ نمی­فهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیال­بافی می­کنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمت­های یک هیولای درونی شده بودید، کوچک­ترین شکی بر درستی نوشته­هایم به خود راه نمی­دادید.

وقت­هایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبه­ی جنون می­رساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر می­شود. این حالاتِ دیوانه­وار هر سه-چار هفته­ یک بار شدت می­گیرند و هر بار شدیدتر می­شوند تا این­که خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم می­کنم. نمی­دانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه می­روم و سعی می­کنم کم­تر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه می­شوند. خندیدن­های چند روز قبل سال­ها عقب می­روند و من آدم­ها را در زمان گم می­کنم. این­جور وقت­ها کسانی که تا دیروز دوست­شان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشم­هایم پیدا می­کنند. سعی می­کنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آن­ها نمی­دانند چیزی که در چشم­هایم دیده­اند، صورت بی­شکل یک هیولا است. فکر می­کنند در خودم فرورفته­ام. اما من می­دانم؛ آن­ چه آن­ها را به این فکر می­اندازد، پیله­ای است که هیولا دور من تنیده. پیله­ای که هیچ پروانه­ای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی می­کنم آن را از درون پاره کنم.

۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid