نفس. نفس نمیتوانم بکشم. ابراهیم بریام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادیهایم بنویسم. شادیهایم ناراحتاند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمیبینم. حتا همین دلمردگی را هم نمیدیدم که ذرهذره میسُرید و جلو میآمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی میکند، انگار چشمهایم باز میشود. انگار تازه دنیا را میبینم. منتها دیگر نمیتوانم لمسش کنم؛ خیلی دور شدهام. تنها شدهام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی میماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. میخواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را دربارهی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا ماندهام و اگر شبها این طور بیدار بمانم، نمیتوانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که میخواهد از من انتقام بگیرد، قویتر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریههای زیاد روی هم جمع شدهاند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار میرود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که میدانم تنها به دنیا آمدهام و تنها خواهم مرد. یک خاطرهای هست که پیدایش نمیکنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خودفرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع میشد شعر میخواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همهی دختربچهها، و بین بزرگترها و بچههای معدود فامیل، میلولیدم و با صدایی که آن موقع نازکیاش آزارم نمیداد، تندتند حرف میزدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همانها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خوابآلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشمهایم خستهاند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمیشود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش میتوانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحتکنندهی پدرانهاش را هم. واقعا دارم دوتا میبینم. دوست دارم بگویم آزارش میدادم چون میترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم میگذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته اینها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ اینها نخواهد شد. میدانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شدهام یا بودهام؟ چشمها را به سختی باز نگه میدارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته میشود که قول دادهام و نخواندهام. کاش میدانستم اگر تا صبح چشمهایم را باز نگه دارم معدوم میشوم. دارم متلاشی میشوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی میشوم.
۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۴
۳
۰
Hurricane Is a little kid
میخواستم این روزها آه و ناله نکنم. متأسفانه چیز دیگری جز ناله ندارم. نه، حتما دارم. چند روز پیش با خودم گفتم حتما دیگران هم سهم دردشان را میکشند. مگر فقط من در این عالم درد دارم؟ بعد اجازه دادم جهان دورم بپیچد. کمی درد آرام شده بود. که چیزهایی جز ناله هم دارم؟ حتما. میدانید از کجا فهمیده بودم درد آرام شده؟ از شدت درد از خواب بیدار شدم. تا وقتی درد شدید است خواب نمیبردم. وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود و فقط اتاق من روشن مانده بود. من و تختم یک لکه کثافت بودیم در سطح خانه. بوی عرق و ماندگی. منتها خودم اینها را فقط وقتی متوجه میشدم که درد آرام شده باشد و این وقتها، که از شدت درد بیدار میشوم، فقط «میدانم» که اوضاع از این قرار است. مُسَکِّن. مُسَکِّن. باید به زور این هیولا را آرام کنم که بتوانم خودم را بشویم. زیر جریان آب گرم حمام که بنشینم، هر دو مان آرام میشویم. آب به هدر میرود؟ به درک. بگذارید این یک هفته را به روی همهی دنیا ناخن بکشم. من درد میکشم، همهی شما هم در زندگیتان درد کشیدهاید، پس مهم نیست چه قدر دیگر هم درد بکشیم. من که وقتی زیر حملههای هیولا هستم هیچ چیز نمیفهمم جز درد. درد روی چشمهایم را میگیرد، از لای پلکها نفوذ میکند، از زیر ناخنهایم. با هر نفسی که میکشم توی ریههایم میرود. با غذا در اسید معدهام هم میخورد و همراه با خون و خون و خون از بدنم بیرون میزند. خب، بالاخره از بدنم بیرون میزند، نه؟ این هم چیزی که ناله نباشد. مسئله این جا است که هیچ بوی بهبود نمیدهم، فقط خون و عرق و ماندگی. خب، خب. میخواستم آنها را بگویم که ناله نباشند. بله. بعد که دوباره زنده میشوم، درد دیگری در سرم میپیچد. از خودم متنفر میشوم. خودم را نمیشناسم. احساس تنهایی میکنم. به چیزی که هستم ایمان میآورم. در خیال زندگیام را از نو میسازم. بعد کلنگ بر میدارم تا هر چه ساختهام را ویران کنم. چه طور؟ چشمهایم را باز میکنم. قبلا فشار کارها و درسها نمیگذاشت به این چیزها فکر کنم. حالا فشار زندگی را روی سرم حس میکنم. مثل مغزم توی درد شناورم. درد سفت دورم میچرخد، انگار که تفِ عنکبوت دُورِ مگس. اوضاع طوری است که گمان میکنم اگر فشار درد نباشد متلاشی میشوم. این طور هیولا از درون خالیام کرده است.
۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴
۲
۰
Hurricane Is a little kid
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid
از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر میشود
بعضی وقتها که حالم خوش نیست، دور و بریهایم سعی میکنند دائم همراهم باشند، به هر بهانهای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آنها نمیدانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمیدانم، احتمالا خواب بودهام یا خیلی غرق تخیلات روزمره و نفهمیدهام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بیشکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بیشکل و صورت، همزیستی دل و رودهام با آن است. هیچ نمیفهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیالبافی میکنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمتهای یک هیولای درونی شده بودید، کوچکترین شکی بر درستی نوشتههایم به خود راه نمیدادید.
وقتهایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبهی جنون میرساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر میشود. این حالاتِ دیوانهوار هر سه-چار هفته یک بار شدت میگیرند و هر بار شدیدتر میشوند تا اینکه خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم میکنم. نمیدانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه میروم و سعی میکنم کمتر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه میشوند. خندیدنهای چند روز قبل سالها عقب میروند و من آدمها را در زمان گم میکنم. اینجور وقتها کسانی که تا دیروز دوستشان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشمهایم پیدا میکنند. سعی میکنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آنها نمیدانند چیزی که در چشمهایم دیدهاند، صورت بیشکل یک هیولا است. فکر میکنند در خودم فرورفتهام. اما من میدانم؛ آن چه آنها را به این فکر میاندازد، پیلهای است که هیولا دور من تنیده. پیلهای که هیچ پروانهای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی میکنم آن را از درون پاره کنم.
۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸
۲
۰
Hurricane Is a little kid