بسیار گریستم، آرام و بی صدا، ایستاده، تنها و در خود فرو رفته. در روشناییِ مبهم دم صبح و در تاریکی و سکوت انتهای شب، چیزی هست که مثل سبکیِ روحِ بعضی آدم ها در من اثر می کند. انگار که محکوم باشم به گریستن، درد و لذتم قطره قطره شانه هایم را می لرزانَد؛ ایستاده ام و به خود می پیچم.
پیش از آن دو زانو نشسته بودم، میان پنج، شش نفر بیداری که ایستاده بودند گِردم و به آسمان نگاه می کردند. گردنم را بالا گرفته بودم و خیره به طلوعِ تک به تکِ ستاره های جبار، بلند بلند منزوی خوانده بودم: خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود.
پیشتر حتا، گرد هم نشسته بودیم و بازی کرده بودیم، و سرودهای قدیمی خوانده بودیم. هرچند که آسمان آن قدر صاف نبود و غبار داشت و افق محدود بود و روشن، اما آدم ها کم بودند و من صافی بودم. خوب شد که گلشن نبود.