با سادات حرف میزدم، میگفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زندهام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش میکنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمیخواهی. گفتم همین حالا هم نمیخواهم: از غذاهایی لذت میبرم، خسته میشوم و میخوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش میدهم، امیدوارم. اینها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر. نمیگیرم. یادم هست یک روز به سادات گفتم بزرگ شدهای. به نظر میآمد بالغ شده، از خودش هالهای به رنگ سبز یشمی متصاعد میکرد. تعجب کرد. برایم دانشآموز نیست، همراه است. نگفتم دوست. چند وقتی است که فهمیدهام روباهی هستم که اشتباه اهلی شدهام. شاهزاده خانم مو قرمزی که اهلیم کرد، رهایم کرده. منتها خودش خیال نمیکند رهایم کرده باشد. اهلی کردن را همین میداند. خودش رفته شوهر کند و من در جهل نسبت به خودم دست و پا میزنم. یک بار باور کردم روابطم من را تعریف نمیکنند و زندگیم روانتر شد. حالا باید برای راحتتر شدن، باور کنم تمایلاتم هم من را تعریف نمیکنند. کاش در خوابهایم زندگی میکردم: میدانستم هر لحظه که اراده کنم میتوانم داستان را از ابتدا بنویسم، نه در خودم نگران آزردن دیگرانم، نه آخرتی هست که هر تکان خوردنی مستوجب عقاب باشد.
درد برای آدم شدن ضروری است. در زندگیمان نباشد هم، خلقش میکنیم که آدم شویم. روزگار من بیش از حد راحت پیش میرود. همین است که دردهای احمقانه برای خودم میسازم.