بیشتر از یک ماه است که ننوشتهام. نمیخواستم فروردین بگذرد و من هیچ ننوشته باشم. چند باری قصد کردم از تکهپارههای عواطف که در دستم میماند چیزی بنویسم، هر بار جز جملات تکهپاره دستم را نگرفت. حتا از نوشتن این آخرین جمله پنج دقیقه میگذرد. در ذهنم هیچ نیست جز خواستن. تمام خواستنم، سر تا پا. یکی دو تا چیز هست که میخواهم و همه هم دنیاییاند، کاملا. حتا دیگر دنبال آن نیستم که راه زندگیام را پیدا کنم. حرفش را میزنم، ولی آن قدری اهمیت ندارد که شبی تا صبح بنویسم و دنبال کشف کردنش باشم. به طرز غریبی چشم بستهام و غرق شدهام توی آن دو سه تا چیز که میخواهم. آن قدر پاهایم روی زمین است که فرصت نمیکنم از دور به جریان وقایع نگاه کنم و دربارهشان بنویسم. با صورت توی زندگیام. هیچ وقت چیزی را این طور نخواسته بودم. کنکور که میدادم، المپیاد که بود، همیشه میگفتم شد شد، نشد نشد. حالا با خودم میگویم شد شد، نشد آن قدر سعی میکنم تا بشود. اگر باز هم نشود...؟ نه. میخواهمش. میخواهمش چنان که لبتشنه آب را. میخواهمش چنان که شبخسته خواب را. هاه. نمیتوانم به تنهایی دربارهاش بنویسم. باید با چیزهای دیگر بپوشانمش. لای چیزهای دیگر پنهانش کنم. چه قدر تبدیل کردنش به کلمه دشوار است. و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود. انگار کلمه برای این جور وقتهاست: آنجایی که جهان هنوز صورتِ مادی نیافته، زمین زیر پای آدمها سفت نشده، با صورت توی واقعیتِ جزئی نرفتهای. هگل میگفت ابژهی حسی غنی است: پر از داده است، و ما زمانی که اسم رویش میگذاریم، باعث میشویم غنایی که داشت از میان برود. شبیه چیزهای دیگرش میکنیم. تغییرش میدهیم. من نمیخواهم روی این چیزها که میخواهم اسم بگذارم. میخواهم بینام بمانند. البته که درود بر تجربههای بینام، اما اگر نتوانم صدایش کنم، چه طور میتوانم بشناسمش؟ چرا باید بشناسمش؟ این میل بیمارگونه به شناختن و دانستن چیست که توی من ریشه دوانده؟ چرا میخواهم مطمئن باشم که چیزها را آن طور که هستند میشناسم؟
اینها به کنار، چرا از آن چیزی که باید نمینویسم؟