دستهایش. پوست نازک گونهام روی موهای زبر صورتش. دستها که به مرور جسارت پیدا میکنند و سرزمینهای بیشتری را کشف میکنند. بافت گرم پیرهنش زیر حرکت انگشتهایم، پیچازی سبز و سرمهای. فشار دستهایش بیشتر میشود، گردنم را به بالا میگردانم: پارههای ابر، یکی دو ستاره که نمیشناسم، نسیم. لحظهای که عضلات منقبض رها میشوند و آرام توی بازوهایش غوطه میخورم. سرم روی شانهاش. بوی تند عطر. نفس عمیق. گفتم که توی خیال بارها این لحظه را تصور کردم اما واقعیت باز هم چیز جدیدی بود. فکر میکردم اگر درآغوشش بگیرم اشک امانم ندهد. اما نه، تازه انگار آسوده شدم. نفسهای عمیق بافاصله. سرم لغزید تا روی سینهاش. صدای قلبش را شنیدم که حالا توی گوش من میکوبید، مثل گنجشک. بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم، چون طفل دوان در پی گنجشک پریده. جدا شدن به اکراه. کشیده شدن انگشتها روی پارچهی لباس، آستین، و بالأخره پوست. گذر مختصر. لحظهای پوست روی پوست. اتصال. دیگر به بارانی که روی صورت و دستهایت میبارد حسد نمیبرم. حالا نوک انگشتهای تو از روی دستهای من رد شده است.
خداحافظ. شاید برای همیشه.