تارهای سفید موهایم را با اشتیاق میشمرم. یکی سمت راست هست، روبهجلو، یکی هم تازگی پیدا شده، تقریباً وسط سرم. گیره را باز کردم و گذاشتم روی میز. چند هفتهای هست که مجبورم موهای جلوی سرم را ببندم که موقع کار کردن جلوی چشمهایم نریزد. سرم را گذاشتم روی میز، توی حلقهی دستهایم. موهای کوتاهم که حالا نسبتاً بلند شدهاند، ریخت روی دست چپم. دست راستم را بلند کردم و گذاشتم روی سرم، انگار که جسم غریبه. با نوک انگشتها ریشهی موهایم را مالیدم. جهت موها را عوض کردم. بعد دوباره برگرداندم به همان جهت قبلی. خسته و دردناک شده بودند. انگشتهایم را کامل فرو کردم توی موها و چند بار همان کار را با دستهی بزرگتری تکرار کردم. بعد دستم را گذاشتم پشت گردنم، روی موها. سعی کردم فقط با حرکت انگشتها و بدون جابهجا کردن کف دستم، موها را جمع کنم. نمیشد. کوتاه بودند و سر میخوردند سر همان جای قبلی. تلاش من هم جدی نبود. بیشتر بهانهای بود برای این که مثل عضو غریبهای، موهایم را نوازش کنم. انگار که از خودم دلجویی میکردم. به جای همهی آدمهایی که نیستند. دوباره برگشتم وسط سرم. این بار با نوک انگشتها همهی تارهای مو را در دستههای کوچک فرستادم به سمت چپ. ریشههای موها خسته بودند و پوست سرم کمی چرب. دستم را که بیرون کشیدم، چند تار مو بین انگشتهایم مانده بود. انگشتهایم را تکان دادم و به زمین افتادنشان را تماشا کردم. چند وقتی هست که ریزش موهایم بدتر شده. مشکل هورمونی است. این را با خودم گفتم و به نوازش کردن موهایم ادامه دادم. یعنی تا کجا این وضعیت برایم قابل تحمل خواهد بود؟