به علف‌های آفتاب‌سوخته‌ی از مه خیس نگاه می‌کردم که زیر بار شبنم‌های دم صبح خم شده بودند. یک دو بوته‌ی گل‌داده در دورها بود. یکی بنفش بود، خارلته شاید، یکی نیلی، کاسنی. پرنده‌ها تک و توک می‌خواندند و یک دسته کبک پشت مه پرواز می‌کرد و جیغ می‌کشید. حرکت‌شان در هوا را از روی صداها می‌شد دنبال کرد. کمی بعدتر دسته‌ی کبک از میان مه و ابر بالای سرم گذشت و به سمت شمال رفت. نشستم روی زمین. شانه‌هایم می‌لرزید. طوری نشستم که از سمت چادر کسی نبیندم و صدایم را نشنود. گلشن درِ جعبه‌ی پاندورا را باز کرده بود و جلوی گریه کردنم را نمی‌توانستم بگیرم. شب که از کنار آتش دور شدم تا پیام طوبی را بخوانم و با خیال راحت حسابی گریه کنم، گلشن پیدایم کرده بود. صبح هم رضایتی پیدایم کرد. از سربالایی که می‌آمد، فقط کله‌اش را دیدم. همین که دید در محدوده‌ی امنی نشسته‌ام، برگشت. دوتایی تمام مدت مراقبم بودند. مه که در تاریکیِ بعد از غروبِ ماه از دره بالا می‌آمد، ایستاده بودم. نور ستاره‌ها حجم سفید مه را روشن می‌کرد. باد با خودش رطوبت می‌آورد. تصویر جاده کم‌کم تار شد و دسته‌ی نقاط نورانی کوهنوردان روی جبهه‌ی جنوبی دماوند ناگهان ناپدید شدند. هیچ کس دیگر در جهان نبود جز ما و آتشی که در پایین‌دست می‌سوخت. روی هیزم‌ها نفت ریخت. شعله بلند شد و خیسی هوای اطراف را کنار زد. در این تاریکی و پوشانندگی مه بود که گلشن از فرش‌های سنگین و ضخیمی که به طاق درها کوبیده بودم رد شد. ایستاد کنارم. زل زد به چشم‌هایم. خودم را با همه‌ی غصه‌ها و ترس‌ها آن پشت مخفی کرده بودم. دستم را گرفت و بیرون برد. خیلی قبل از این که پیام طوبی را ببینم، رد اشک روی صورتم در تاریک و روشن آتش پنهان شده بود. وقتی گلشن پیدایم کرد، چند لحظه در آغوشش گریستم. یادم افتاد سال‌هاست در آغوشش گریه نکرده‌ام. خوشحالم که تا اینجای مسیر را آمده‌ام.