تا قبل از این که همه‌ی اینا یادم بیفته خوشحال بودم. سه ماه و ده روز نه، فقط ده روز بعد از این که بهم پیام داد: «سلام.» و من تمام اون روز رو گریه کردم، و تمام فرداش رو هم گریه کردم، و شبش ازش خواستم که تلفنی حرف بزنیم، و تمام روز بعدش رو هم گریه کردم، و تمام روز بعدش رو هم، تا که چشم‌هام خسته شد و گلوم درد گرفت و اشک‌هام تموم شد، بله، ده روز بعد از این که بهم پیام داد و من نمی‌فهمیدم چرا برای چیزی که سال‌هاست کفن‌پیچیده و توی‌تابوت‌گذاشته دفنش کرده‌م دارم این طور بدون توقف گریه می‌کنم و بعد هم ناگهان یک روز صبح بیدار شدم و از شدت اضطراب امتحان‌ها دیگه بهش فکر نکردم، ده روز بعد از این‌ها بالأخره وسط پاتنم خوندن یادش افتادم و متوجه شدم که چه قدر خشمگینم. چه قدر ازش ناراحتم که تمام اون سال‌ها که خوشحال بود نمی‌دید که من دارم می‌میرم. به معنی واقعی کلمه داشتم می‌مردم و هیچ کس نمی‌دید. هیچ کس نمی‌دید. هیچ کس ندید تا وقتی که خودم تونستم کاری برای خودم بکنم. بعدش هم هیچ کس ندید. هیچ کس نموند که ببینه. (فقط یک بار، یک نفر، و ممنونم ازش که در سکوت تماشام کرد که جنگیدم و بیرون اومدم.) بله، داشتم می‌مردم تا وقتی که به خاطر قرنطینه‌ی کرنا فشار اجتماعی کم شد و بالأخره تونستم خودم رو ببینم که دارم می‌میرم. تونستم برای خودم کاری بکنم. حالا که بهتر شده‌م از کجا پیدات شده؟ حالا که دارم راحت نفس می‌کشم و خوشحالم از زندگی واقعی توی دانشگاهی که ازم دزدیده نشده، اومدی که ازم شاکی باشی و بری؟ بعد از سه‌چهار سال کی بهت اجازه داد که خودخواه باشی این قدر؟ ده ساله من رو ندیدی، *من* رو ندیدی، و حالا حتا نمی‌پرسی که امتحان‌هام کِی تموم می‌شه که بعداً حرفت رو بزنی. حتا نپرسیدی که منظورم چیه وقتی می‌گم که زندگی من هم توی این سال‌ها بدون سختی و ماجرا نگذشته. کی بهت اجازه داد؟ چه طور به خودت اجازه دادی این قدر طلبکار باشی؟ چه طور با خودت فکر کردی می‌تونی من رو که یک قاره اون طرف‌ترم گیر این حرف‌ها و فکرها و خاطره‌ها بندازی و خودت فرار کنی؟ می‌خوای بگی نمی‌دونستی که برام اهمیتی داره؟ حتا در عذرخواهی کردن هم خودخواهی عزیزم. چه قدر خشمگینم می‌کنی. چه قدر هنوز اشک دارم که برات بریزم. چه قدر ازت بیزارم، از طرز تفکرت، از سبک زندگی‌ت، از مدل شوخی‌هات، از رفتارت با خودم، با دیگران بیزارم. چه قدر به نظرم آدم اشتباهی هستی و چه قدر گریزی ندارم از باز همون قدر دوست داشتنت. اگه یه قاره اون طرف‌تر گیر نیفتاده بودم ده روز پیش که پیام دادی میومدم می‌دیدمت. گفتی تهران نیستی ولی باز هم میومدم می‌دیدمت. هر جا که بودی. همون روز میومدم. پشت تلفن بهم گفتی که از شنیدن صدای اشکی و بغضی‌م اذیت می‌شی و من غصه خوردم و تلاش کردم صدام عادی باشه ولی باز هم میومدم می‌دیدمت. تو رو که سال‌هاست نخواستی من رو ببینی. گفتی گریه نکن و غصه خوردم چون حتا حاضر نبودی رنجی که توش نقش علی داشتی رو تماشا کنی. چون حتا از این که من این همه غمِ غیرقابل‌کنترل دارم هم ناراضی بودی. من داشتم بدون تو زندگی‌م رو می‌کردم و دغدغه‌م این بود که دوچرخه بخرم یا بستنی بخورم و تو به خودت جرئت دادی همه‌ی این‌ها رو به هم بریزی چون خیال می‌کردی من برام مهم نیست و حتا یک بار هم به خودت زحمت ندادی که ازم بپرسی، خودت رو جای من بذاری، یا اصلاً از سر احتیاط نرم حرف بزنی. هیچ کدوم این‌ها رو نکردی و باز هم نخواستی که رنج من رو ببینی. کاش می‌تونستم بی‌تفاوت باشم، حداقل حالا که دستم بهت نمی‌رسه که یقه‌ت رو بگیرم و داد بزنم سرت. حالا که امتحان دارم.