صدای چلیک چلیک باران داشت شدید تر می شد، یک جورهایی شرشر می کرد؛ که بالاخره صدای در درمانگاه و شلپ شلوپ چند کفش را روی پادری حسابی خیس شنیدم. در تمام طول روز هیچ کس وارد درمانگاه نشده بود. درمانگاه آنقدر خالی و بی سروصدا بود که فکر کنم پزشک شیفت هم یادش رفته بود باید برود، شاید هم خوابش برده بود. از صبح که به مسئول داروخانه سلام کرده بودم این بیمار اولین نفری بود که می دیدم؛ یعنی قرار بود بیینم. این آخری باعث شد یکهو ترس برم دارد که نکند یک وقت نبینمش. پاشدم بروم استقبال و واقعا خدا را شکر که زخم بستر نگرفته بودم. هیچ دلم نمی خواست مثل بیمارها به استقبال کسی بروم، آن هم مراجع عزیزی که دیدنش تنها چیزی بود که در آن ساعت روز می خواستم. همین طور راهرو را پیش می رفتم و هی صدای باران بلند و بلند و بلند تر می شد. آنقدر صدا زیاد بود که حتا شبیه صدای موج دریا شده بود. در راهرو پیچیدم و با اولین بیمار آن روز بارانی روبه رو شدم. یک دزد دریایی خفن بود. بله یک دزد دریایی خفن که از کلاهش آب می چکید و سرفه می کرد. ضمنا پای چوبی اش هم باد کرده بود و توی دوتا دستش یک طوطی افتاده بود که به شدت می لرزید. کلمات عجیب و خشنی از دهانش بیرون آمدند و بعد طوطی را جلو آورد. تازه متوجه رد خیسی روی صورتش شدم که انگار اشک بود . فهمیدم بیمار طوطیِ دزد دریایی است. دلم نیامد بفرستمش پی دامپزشکی. خودم دزد دریایی و طوطی اش را به اتاق پزشک بردم و دکتر شیفت را که چرتش برده بود بیدار کردم. بعد هم آمدم بیرون و رفتم جلوی در و طوفان و موج های بلند دریا را تماشا کردم. صدای باز شدن در اتاق پزشک که آمد، دویدم پشت پیشخوان و برایشان هزینه ی دکتر و دارو را حساب کردم. دزد دریایی هم کارت کشید و رفت. دیدم دوباره تنها شده ام. پا شدم بروم یکی قدمی بزم و زود برگردم. به پشت در شیشه ای درمانگاه که رسیدم نور خورشید زد توی چشمم. یعنی زمین بیرون به همین زودی خشکِ خشک شده بود؟