زیرزمین

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفلسف» ثبت شده است

عادت به خونریزی

*هشدار! به شدت ویرایش شده!*

خون. جریانِ گرمِ خون. مایعِ غلیظِ قرمز رنگ که آهسته آهسته از بدن خارج می‌شود، اما اثری از جراحت نیست. آسیبی به اندام‌هایِ داخلی نرسیده است. کسی دست‌پاچه نمی‌شود و کمک نمی‌خواهد. اتفاقی خارج از روالِ عادیِ امور نیافتاده است. باید از جا بلند شود، تظاهر کند که چیزی تغییر نکرده و به زندگیِ معمولی ادامه دهد، اما احساسِ ضعفِ عمومی، اندیشیدن و تصیمیم گرفتن را برایش دشوار می‌کند. می‌خواهد زودتر به گوشه‌یِ اتاقی پناه ببرد اما حتا رمقی در پاهایش نیست. درد مثل گردابی در شکمش می‌پیچد و به زودی باقیِ تنش را در خود فروخواهدبلعید.

هیچ ردی از عادی بودن در این اتفاق نیست که بتوان آن را عادی تلقی کرد. مسکن درد را کمی آرام می‌کند، اما مشکل فقط درد نیست. کسی هم نباید این تحولِ بزرگ را به رویِ خودش بیاورد، اما مشکل فقط پنهان کردنِ دگرگونی نیست. بدنش به قصدِ دشمنی شمشیر برداشته و تیرِ غم و خشم و مهر و نفرت به رویش می‌بارد. حتا عواطفش هم در دَوَران افتاده‌اند، بیشتر و کمتر می‌شوند، اوج و حضیض می‌یابند. هیچ کس چاره‌ای برای دشمنیِ خودی‌ها نیاندیشیده است. این‌جا تظاهر به جاری بودن روال معمول زندگیِ انسانی دیگر ممکن نیست. دردِ درنده و عواطفِ کنترل‌ناپذیر، ستونِ خرد را خم می‌کند؛ مصیبتی است که بستگی به بدن برای خرد به ارمغان آورده است.

البته این بدن مجالی برای زندگیِ عادی باقی نمی‌گذارد، اما نه فقط از آن‌جا که درد و عواطف حواس را مختل می‌کند، بلکه از اصل، حالت بدن، به عنوانِ حاشیه‌یِ سوژه هنگامِ تماس با جهان، همواره شکلِ خاصی به ادراک می‌دهد. من به عنوانِ سوژه با این بدن آمیخته‌ام، درد و خون بخشی از ادراک من از جهان است. دیگری سوژه‌ای است که به نوعی دیگر با درد و خون آمیخته شده. بدن صرفا ابزارِ شناختِ ابژه‌هایِ ازپیش‌موجودِ خارجی نیست، در تمامِ مسیرِ روی‌آوریِ من و ظهور ابژه، بدن حضور دارد و خود را بر فرایندِ قوام‌یابی اشیاء تحمیل می‌کند. ساده‌ترین نتیجه‌یِ حضورِ پرررنگِ بدن در ادراک، پیدایی «اینجا» و «آنجا» است. بستگیِ خرد به بدن مصیبت نیست، روالِ عادیِ زندگیِ خردورزانه است. معیارِ عادی بودن را چه کسی به دستِ ما داده بود؟ چه طور فراموش کردیم که قرار نگرفتن، در خطِ واحدی نیاندیشیدن، درد کشیدن و احساساتِ ثابتی نداشتن به غایت معمولی و انسانی است؟

تاریخ ویرایش: 1400/2/10

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفر، کویر، خشم

سفری چهار روزه بود، که از کویرِ طبس شروع می­شد و شب به شب تا کاشان و ابیانه می­رفت. شدّتِ تنوعِ هم­سفرها شگفت انگیز بود. از هر نوع دانشجویی که در دانشگاه ممکن بود، در اتوبوس هم دیده می­شد. روزها در اتوبوس، یا پیاده، در راه بودیم. شب ها یا مشغولِ رصد، یا درگیرِ بالا رفتن از دیواره­ی دره، یا در تلاش برای پیدا کردنِ مسیرِ برگشت در کویر مصر، یا سرگرم مشاعره در اتوبوس. شب سوم، که پیش تر از آن با هم آسمانِ شب را رصد کرده بودیم و شغال­ها را دور کرده بودیم و از دره زنده و سالم بیرون آمده بودیم، آتش را خاموش کردیم که به روستا باز گردیم و بخوابیم، و نورِ چراغ­های روستا گُم شده بود. رئیسِ سفر، پیدا کردنِ مسیر را به گردنِ خودمان گذاشت. در شلوغی و سردرگمیِ تصمیم­گیری برایِ انتخابِ مسیر، پسرکِ دانشجوی پرستاری صدا بلند کرد و نظری داد، و بعد گفت: «شما که نمی­خواید سَرنوشتِتون رو دستِ یه عِدّه زن بسپرید، پس پیشنهادِ من رو قبول کنید.» چند لحظه سکوت حاکم شد، نمی­دانم از سرِ کارآمدیِ پیشنهادش بود، یا بی­مبالاتیِ کلامش.

سکوتِ دیگران از تَعَجُّب بود یا رضایت یا دلگیری، خشم سر تا پای من را گرفت و در سرمای شبِ کویر داغ شدم و چشم­هایم سوخت. گفت: «خب؟» و صبرِ من شکست و داد زدم: «از نظرِ من هیچ شوخیِ جِنسیّت­زَده­ای پذیرُفته نیست!» دهن باز کرد که چیزی بگوید، و من دوباره فریاد زدم: «حرف نزن!» چیزی در من به کار افتاده بود که باز داشتَنی به نظر نمی­رسید: «حرف نزن!» شدّتِ آرامش در من به حدی است که در همان سه روز، به سکوت و نرمی و آهستگی شناخته شده بودم. درست یادم نیست که دستِ آخر به مسیری که من در ادامه پیشنهاد کردم عمل کردند، یا آن دانشجوی پرستاری، مهم هم نیست. تمامِ راه خیره به خودم نگاه می­کردم و نمی­دانستم چه در من جَرَیان دارد. از تَمَوُّجِ عواطف دست و پایم می­لرزید و سرم داغ بود، عقلم گرم بود و فکر نمی­کرد. دو ساعت در تاریکی پیاده راه رفتن، قوت را به قدم­هایم برگرداند. به کیسه خواب که رسیدم، تازه سرد شده بودم و فکر کردن به خستگی غلبه می­کرد.

چه شد که خشم، بی­اجازه­­ی من در سرم راه افتاد و کلمه­هایش را خودش انتخاب کرد و خود را از دهان من بیرون ریخت؟ پیشتر کجای فکرها و تصمیم­هایم ایستاده بود که من نمی­دانستم هست، و به این قُوَّت هم هست؟ من گفتم حرف نزند! من که همیشه آرام با همه راه می­آمدم و هیچ دلم به رقابت هم نمی­رفت و هرچه ابرازِ بیزاری بود از هر کس می­شنیدم، و صبورانه و هم­دلانه هم می­شنیدم، و می­گفتم کجای گفته­هایش منطقی نیست، یا خلافِ واقع است، یا از سرِ بغض بوده، و می­نشستم که باز بگوید و راه گفتوگو بسته نشود. من درِ گفتن و شنیدن را با فریاد بستم، و دو ساعت کافی بود که قدم­هایم دوباره روان شوند و با عقل سرد بنشینم به فکر کردن. حالا که نشسته­ام خشم کجاست؟ دوباره کدام گوشه ایستاده به تماشا؟ کِی دوباره می­جهد و نخِ دست و پا و کلامم را به دست می­گیرد و هر طور که بخواهد می­گرداند؟ خشم جنونِ آنی است، تصدیق می­کنم. امّا اگر جنون یعنی اراده­ام و اراده­ی از کف دادنِ اراده­ام دست خودم نیست، پس نسبت دادنِ این فریادها به خودم چه معنی دارد؟ چه تضمینی هست که هر لحظه خشم سَر بُلَند نکند و اراده­ام را از من نگیرد؟ و البتّه آرامشی که در رفتارم چشمگیر بود، دیگر فضیلت نیست؛ خشم بوده که رهایم می­کرده به حالِ خودم. رخوت است که به فضیلت تعبیر می­کردم در خودم، و نگاه می­کردم و در اطرافم می­دیدم و می­خواستم، مثلا، به برادرم کمک کنم کمتر عصبانی بشود! هرچند، این­ها هیچ با آن چه همه درباره­ی خشم می­گویند نمی­سازد. همه خیال کردند من عصبانی شدم، من هم خیال کردم عصبانی شده­ام، بی که در لحظه بدانم خشم مختار عمل می­کند، بعدتر یادم آمد که نه تصور کردم عصبانی شدن را، آن طور که قبل از انجام هر عملی تصورش می­کنم، نه تصمیم گرفتم که خشمگین بشوم. حتا بعد حسرت خوردم که چرا این طور بی­بازگشت راه گفتوگو بسته شده. جنون در من به تماشا نشسته. هر کجا خوش بیفتد، دست می­اندازد و همان می­کند که بخواهد. در همه شاید همین است.

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مرگ

قبلا هم به این فکر افتاده بودم، مثلا بعد از این که دایی مادرم زیر دست جراح تکه تکه شد و دیگر به خانه اش برنگشت. اما هیچ وقت این قدر دقیق نشدم در خودم که:«چرا؟» حتا بعد از این که درباره ی جنگ ویتنام خواندم، حتا بعد از خواندن خاطرات پدرم از مرگ/شهادت برادرش در غرب، بعد از فاجعه های فرانسه و آلمان و عراق و ... همه جا. بعد از کشته شدن آن بچه ها در انتهای کنسرت بود که اولین بار نشستم و به تصورم از مر گ فکر کردم. بعد از فاجعه ی کابل، همان طور که روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپ روی شکمم بود، به این فکر کردم که:«چرا؟». به نظرم رسید به چیزی عادت کرده ام-مثلا به دراز کشیدن و خبر مرگ ها را خواندن و گذشتن. با مادربزرگم هم همین طور بودم. خیلی سال پیش بود. همه فکر می کردند که من بچه ام و متوجه نیستم که چه اتفاقاتی در اطرافم می افتد؛ اما من خیلی خوب می شنیدم که درباره ی مرگ چه کسی حرف می زنند و گریه می کنند. مسئله این جا بود که من نمی دانستم «یعنی چه» و خب، چیزی که نمی دانم چیست گریه و غم و خوشحالی هم نداشت.

اما من از مرگ چه می فهمم؟ دین را که کنار بگذارم؛ می ماند جسدی که تا به یاد دارم قرین یک سری عادات و رفتارها بود و دیگر نیست. یعنی تنها مشاهده ی من از مرگ آدم ها همین است. حتا شاید آدم های نخستین، اگر آن روایت هابیل و قابیل را کنار بگذاریم، تا مدتی جسدِ نزدیکانشان را نگه می داشته اند. این که این آدم دیگر بلند نمی شود و راه نمی رود و حرف نمی زند اصلا بدیهی نیست. یادم است دختر دایی مادرم تا مدت ها پس از مرگ پدرش بعد از ظهر ها -طبق عادت- منتظر شنیدن صدای در بود. البته این که من از دست و پا و گوشت و استخوانی انتظار نوع خاصی از حرکات و رفتارها را داشته باشم و به آن دل ببندم هم، اصلا بدیهی نیست.

من نه می فهمم چه می شود که مشتی گوشت و چربی و استخوان مرا بندِ خودش می کند، نه می فهمم چه می شود که دیگر همراه خودش هیچ کدام از آن حرکات را ندارد و انگار نه انگار، می اندازندش گوشه ای، می شویندش و زیر خروارها خاک دفنش می کنند.

شاید این ها فقط توجیه باشند، نمی دانم. به هر حال بی ربط به این مسئله نیست این که بخشی از من نسبت به مرگ کرور کرور آدم در کابل و فیلیپین و پاریس و عراق و حتا بغل گوش خودم، در مجلس شورای اسلامی، بی تفاوت است.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

از قضا یک روز می بینی، دوست داری زود برخیزی

آهسته آهسته از پله ها بالا می رفت. دیدن آبی آسمان برایش مایه ی خوش حالی بود.

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

اِبنِس

اگه درست فهمیده باشم اون برهان معروف سینوی میگه بدیهیه که چیزی در عالم هست. و هرچیزی که "هست" یا خودش واجب الوجود و قائم به ذات و ایناس و خب هرچیزی که این ویژگی ها رو داره خداس، پس خدا هست؛ یا این که نسبتش به وجود و عدم تساوی بوده و اصطلاحا ممکن الوجود بوده و حالا هست، که این یعنی یه چیزی به وجودش آورده. اون چیزی هم که به وجودش آورده یا واجب الوجود و خدا بوده که ماجرا تمومه و بازم خدا هست؛ یا مثل خودش ممکن الوجود بوده که اون وقت این داستان همینجوری ادامه داره. حالا این جا میگه اگه بنا باشه هی اون چیزی که یه ممکن الوجود رو موجود کرده خودش یه ممکن الوجود باشه و اینا بخوان تا بی نهایت برن، نمیشه. چون اگه این طور باشه اون وقت اصلا هیچ وقت چیزی به وجود نمیومد چون همش تا بی نهایت یه ممکن الوجوده که یه ممکن الوجود موجودش کرده و اون ممکن الوجود رو هم باید یکی دیگه موجود کرده باشه که بخواد این ممکن الوجود رو به وجود بیاره و اون رو هم باید یکی دیگه به وجود آورده باشه چون ممکن الوجود بوده و متاسفانه اونی که موجودش میکنه هم ممکن الوجوده و الخ. ولی الان چیزی هست. پس این غلطه. و در هر حال یه جایی بالاخره یه واجب الوجودی بوده که خدا بوده و خالق بوده، چون چیزی هست.
همونطور که اول گفتم ابنس عزیز فرض اولیه ش رو بدیهی دونسته. میگه هر تلاشی که بکنی که نشون بدی که کلا چیزی نیست، خودش یعنی چیزی هست. و درنهایت هم راه حلی که برای درمان (!) این آدما استفاده میکرد چوبی بود که گوشه ی حیاطش داشت.
اولا که این کجاش لمیه. بعد هم میبینید که برهان معروف اثبات خدا اصلا بر ضرب و شتم بنا شده :| تو خود حدیث مفصل...!
و من الله التوفیق :)

۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid