جبار را میتوانم بپرستم. یکی جبار است، یکی آتش. تصادف را هم اگر میتواند چنین خدایانی بسازد، میتوانم بپرستم.
جبار را میتوانم بپرستم. یکی جبار است، یکی آتش. تصادف را هم اگر میتواند چنین خدایانی بسازد، میتوانم بپرستم.
بسیار گریستم، آرام و بی صدا، ایستاده، تنها و در خود فرو رفته. در روشناییِ مبهم دم صبح و در تاریکی و سکوت انتهای شب، چیزی هست که مثل سبکیِ روحِ بعضی آدم ها در من اثر می کند. انگار که محکوم باشم به گریستن، درد و لذتم قطره قطره شانه هایم را می لرزانَد؛ ایستاده ام و به خود می پیچم.
پیش از آن دو زانو نشسته بودم، میان پنج، شش نفر بیداری که ایستاده بودند گِردم و به آسمان نگاه می کردند. گردنم را بالا گرفته بودم و خیره به طلوعِ تک به تکِ ستاره های جبار، بلند بلند منزوی خوانده بودم: خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود.
پیشتر حتا، گرد هم نشسته بودیم و بازی کرده بودیم، و سرودهای قدیمی خوانده بودیم. هرچند که آسمان آن قدر صاف نبود و غبار داشت و افق محدود بود و روشن، اما آدم ها کم بودند و من صافی بودم. خوب شد که گلشن نبود.
کاشان، شهر لواشک و گلاب :)
سوار شدیم به قصد باغ فین کاشان. گردشگر خارجی بیشتر از ایرانی دیدیم. از چهرههای تیرهی سوخته با ریش کوچک روی چانه یا لباس رنگی بلند و گلدار بود تا موی دو رنگ اروپایی و چشم آبی. نمیدانستم حمام فین کاشان –و در نتیجه صحنهی قتل امیرکبیر- هم درست داخل باغ فین است. دلم اندکی گرفت، اما از طرحهای امروزم راضی بودم.
طبیعتا مسیر کاشان تا ابیانه را خوابیدم؛ هرچند که از یک طرف همایون نه فرشته ام نه شیطان میخواند و از طرف دیگر صداپیشههای انیمیشن سینگ.
غروب به شهر سرخ ابیانه رسیدیم. آن طور که همه جا میگویند «موزهی زنده» نیست. سر جمع صد خانوادهی ساکن دارد و باقی درها همه قفل و چفت. هر ده، بیست متر یک تیر چراغ برق کاشتهاند که نور میاندازد رو شاخ و برگ درختها و سایه درست میکند. سعی میکنم تصور کنم ماه کامل چقدر با این نور مصنوعی تفاوت دارد. از حق نگذریم آسمان ژرفی دارد. جبار درست بالای سرمان میدرخشد... باید لیزر بخرم کنار نقشهی آسمان کنار دستم باشد همیشه. به درد خودم نخورد همسفرهایم مستفیض میشوند:)
تا سفر چه زاید باز!