چند روزِ پیش بود که رفتم سری به بچه های المپیاد مدرسه زدم. ده دوازده نفری هستند که برای آزمونِ مرحله دوی المپیادِ ادبی میخوانند و من به عنوانِ «پیشکسوت» هر چند روز یک بار سراغشان را میگیرم و در واقع مثل یک «پشتیبان» عمل میکنم. آخرین بار که سراغشان رفتم سمانه نبود. کنجکاو نشدم. بیست دقیقه ای حرف زدیم و من بیرون آمدم. از پله ها که بالا میرفتم سمانه را دیدم که می آید پایین. لبخند زدم. ته چشمش چیزی سنگینی میکرد. حدس زدم دلش میخواهد حرفی بزند. بالاخره دو سالی همکارم بود، معاونِ سردبیر(=من) در نشریه ی شبگو و خودش هم امسال مدتی سردبیری را به عهده داشت :دی. به جای سمانه، خودم حرف زدم: «چطوری ادبیِ دوره یِ سی؟» تعجب کرد. توضیح دادم که دوره ی سی ام المپیاد ادبی است و الخ. گوش کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود حرفش را بزند. یک پله رفت پایین و من هم یک پله ی دیگر رفتم بالا.

 

گفتم:« طلاش کن!» خندید. خودش از اولین کسانی بود که ایهام شنیداریِ این عبارت (تلاش/طلاش) را کشف کردند. باز هم چیزی نگفت. خواستم رها کنم و بروم؛ شاید بعدا راحت تر حرفش را بزند. در پاگرد بودم که شنیدم:«مهدیه! اون موقع که برا المپیاد میخوندی پیش میومد احساس کنی... اممم... کندذهن شدی؟»

 

پرت شدم به شهریور. به تلاش های دوران نقاهتم برای برگشتن به همان زندگیِ معمولیِ قبل از دوره، قبل از شش ماه مُستمِرّا ادبیات خواندن. یادم افتاد که معرفتِ نفس را، ترجمه ی رساله الانسان را، همه ی کتاب های نیمه رها شده را باز میکردم و نمیفهمیدم. هدی میپرسید اتاق را چه طور آماده کنیم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. گلشن میخواست فکری برای مُکعب ها بکنم و اصلا نمیتوانستم فکر کنم. الهه از بین تست و درصد، مُلّاصدرا را نقد میکرد و معلم را مُسکِت؛ و من حتا نمی فهمیدم منظورش چیست. یادم به کلاسِ فیروزیان افتاد که چه قدر سعی کردم ایرادِ مُسلّمِ حرف هایش را پیدا کنم و نمیتوانستم، رحیمی که میخواستم بگویم حرف هایش سوراخ های بزرگِ واضحی دارند ولی سوراخ ها را پیدا نمیکردم و اوووه کلی درماندگیِ دیگر.

 

احتمالا سمانه فقط سایه ی غمگینِ لبخندی را دید و نگران شد که حرفش و خودش غیرعادی باشند. سرم را از قدح اندیشه ای که دیده نمیشد بیرون کشیدم و گفتم:«دیدی گوجه سبز زیاد میخوری دندونات کند میشن؟ من بعد از دوره احساس میکردم ذهنم کُند شده.» خندید. از ته دل، جوری که از چشم هایش فقط یک خط کوتاه باقی ماند. بعد که چشم هایش را باز کرد سَبُکِ سَبُک بود. من هم سبک شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و همین طور که می رفتم با خودم گفتم که سمانه هم می رود که درد بکشد، یاد بگیرد، دردهای بزرگ تری را یاد بگیرد و از شدت درد لبخند بزند. بخندد، یک جوری که از چشم هایش جز یک خطِ کوتاه چیزی باقی نماند. مثل پانته آ، مثل نرگس، مثل آقای بنایی.