زیرزمین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رصد» ثبت شده است

زیر آسمان شب

بسیار گریستم، آرام و بی صدا، ایستاده، تنها و در خود فرو رفته. در روشناییِ مبهم دم صبح و در تاریکی و سکوت انتهای شب، چیزی هست که مثل سبکیِ روحِ بعضی آدم ها در من اثر می کند. انگار که محکوم باشم به گریستن، درد و لذتم قطره قطره شانه هایم را می لرزانَد؛ ایستاده ام و به خود می پیچم.

پیش از آن دو زانو نشسته بودم، میان پنج، شش نفر بیداری که ایستاده بودند گِردم و به آسمان نگاه می کردند. گردنم را بالا گرفته بودم و خیره به طلوعِ تک به تکِ ستاره های جبار، بلند بلند منزوی خوانده بودم: خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود.

پیشتر حتا، گرد هم نشسته بودیم و بازی کرده بودیم، و سرودهای قدیمی خوانده بودیم. هرچند که آسمان آن قدر صاف نبود و غبار داشت و افق محدود بود و روشن، اما آدم ها کم بودند و من صافی بودم. خوب شد که گلشن نبود.

۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ارسال مطلب جدید :-|

ایده آل من اینه که یا برگردم به دوران اوج خودم و مثل اون موقعا که برا شب گو می نوشتم (هعی جوونی...) دو هفته ای یه داستان -هرچند خیلی کوتاه- بنویسم و این جا منتشرش کنم؛ یا تحلیل بنویسم. مثل اون موقعا که کلاس تاریخ تفکر داشتیم و به سؤالات بزرگ بشری (مسخره م نکنید :-|) جواب می دادیم. از هر طرف نگاه کنی این یه سالی که از المپیاد ادبی به ما رسید ضرر بوده. حالا این به کنار، مدتیه که فقط حس و حال روزام رو می نویسم، تازه اگه بنویسم.

الآنم با وجود این که حرف جدی دارم که بزنم، خصوصا در مورد تاریخ معاصر و دوقلوی همسانش، سیاست، بازم می خوام حس و حال این روزامو بنویسم. چون حال ندارم برا جدی بودن :/ پیداست که کجای اون چرخه ی مسخره ی تکراری ام؟

lunar chart

دیروز سنجش آخر بود. بچه ها رو گفته بودم بعد از سنجش بیان خونه ی ما افطار. ما همیشه ماه رمضونا افطار داریم. یه مهمونی خیلی گنده که هرکی می شناسیم رو دعوت می کنیم و این از برکات همسایه بودن با دایی و پسرعمو ست :) سالای پیش الهه و مامانش از صبح می اومدن کمک، البته به جز یه سال که تعداد مهمونای آقا بیشتر شده بود و مامان هم دوستاشو دعوت نکرده بود. (مامان الهه دوست دبیرستان مامان منه!) از صبح که بلند شدم یه حالی بودم: الآن آزمون شروع شد، الآن عمومی باید تموم شده باشه، الآن، الآن... آدم نمی دونه خوشحال باشه که داره تموم می شه، یا استرس نتیجه بگیره.

اینا مهم نیستن حالا. اومدن، داشتیم حرف می زدیم. من هی نمی تونستم حرفایی که تو دلم بود رو بزنم. واااقعا دارم منفجر می شم. هیجان زده ی اردویی ام که سه شنبه قراره ببریم. اولین بارمه دارم بچه اردو می برم. کلی سوال دارم. از این که می خوان بهم پول بدن یا ازم پول بگیرن، تا این که کجا باید جلوی شیطنت بچه رو گرفت، تا بار علمی اردو (اردو رصده، رصد! جیغ و داد فراوان از شدت هیجان!) و من به هیچ کسی نمی تونم این حرفا رو بزنم. الهه حس می کنه همه ی کارایی که دوست داشتیم با هم تجربه شون کنیم رو من دارم شروع می کنم و اون عقب مونده. این واقعیت نیست، ولی حق داره این طور فکر کنه. خواستم با بچه های دوره -خصوصا اونایی که زیاد درگیر کنکور نیستن- حرف بزنم، ولی دیدم نمی ارزه به زحمت ایجاد رابطه و خب، همین جوری هم هیچی نمی فهمن. گلشن هم جز این که ازش فاصله گرفته م، سرش خیلی شلوغه (و البته خودش رئیس اردو ـه :=| ) مامان هم حالش خوش نیست و خستگی مهمونی دادن هم مضاف شده به بدحالی ش.

لذا لعنت به این یه سالِ خالی، لعنت به شوهر کردن، زنده باد رصد، مرگ بر آمریکا :-|

***

شب گو یک نشریه ی داخلی بود اما برای ما هیچ فرقی با چلچراغ نداشت و ندارد. 

 

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid