سارا 

سارا از غیرکارآمدترین آدم های زندگی من بود/است. یعنی من این طور فکر می کردم که در نگاهِ پراگماتیستیِ من به آدم ها، سارا افتخاری بین پایین ترین هایِ لیست است. و خب، من اشتباه می کردم.
سارا خشمِ من را دوست داشت. امیدوارم که هنوز دوست داشته باشد.
سارا خشونتِ من را کنار آمدنی می دانست و دوست داشت؛ همانقدر که قهقهه هایم را.
سارا به من مشت می زد وقتی خشمگین بودم. در خشمِ من هیچ نبود؛ در مشتِ او هم.
سارا جامدادی و کیفم را روی زمین خالی می کرد وقتی معلم صدایم می کرد. در سرخیِ صورتِ من هیچ نبود، در کبودیِ زانویِ او هم.
من بهترین کلاس هایِ دوازده سال دانش آموزی را در سالِ آخر، کنارِ سارا گذراندم. سارایی که با خشم و غم و خشونت و شیطنت و اشکِ من همان قدر محبانه رفتار کرد که با خنده هایم.
سارا کنکور دارد؛ برایش دعا کنید که خدا بهترین را -وظرفیت بهترین ها را- نصیبش کند.
سارا کنکور دارد؛ برایم دعا کنید که بتوانم این دو ماه را هم بدون حضورِ کسی که خشم و غمم را به قدر قهقهه ام دوست داشته باشد تحمل کنم.

***

سارا اصلا خشم و خشونت مرا دوست نداشت؛ اما به احترامِ شیطنت ها و لبخندها فحششان نمی داد و رنجیدگی اش را به رخم نمی کشید.

به تاریخ شانزده خرداد یک هزار و سیصد و نود و شش